!من...سارام



جدای از اتفاقات ی و باقی قضایا، برای من یکی خیلی سخت گذشت. خیلی خیلی. اما خب، اگه قرار باشه این بخش از کتاب زندگیمو حذف کنم، به هیچ وجه این کارو نمیکنم. چون پر از چیزای خیلی جدید بود که بدون اونا این کتاب قطعا کسل‌کننده خواهد شد. در واقع  به نظرم همین چشیدن چیزای جدید و همین پریدن در دریاهای ناشناخته بود که باعث این درد کشیدن ها و (به جون خودم!) رشد کردن ها شد. که اگه اینطوری باشه با جون و دل همه سختی‌ها رو میپذیرم. احساسم اینه که امسال خیلی بزرگ شدم و این میتونه نشونه خوبی باشه برای این که سال آینده خیلی خیلی خوب خواهد بود.

اگه قرار باشه سالی که نت، از بهارش پیدا باشه. امسال من سخت غیرقابل پیش بینی و پرفراز و نشیب خواهد بود! یه هفته قبل از عید، نوسانات به اوج خودشون رسیده بودن. احساس میکردم بازیچه احساساتم شدم! اونا یه تغییر کوچولو میکردن من از اوج زندگی تا قعر مرگ میرفتم. و هر چی جلوت میرفت این بالا و پایینها شدیدتر میشدن. 

هشت ساعت مونده به عید داشتم با اینترنت لعنتی خونه مامان‌بزرگم ور میرفتم که پست بذارم. آخرشم وصل نشد.

هفت ساعت مونده به عید هی آویزون مامانم میشدم و میگفتم: حوصلم سر رفتههههه

شیش ساعت مونده به عید یهو زد به سرم. با داداشم و دختردایی هشت سالم شروع کردیم رقصیدن.

پنج ساعت مونده به عید به خودم گفتم امسال باید تو پیمان‌نامه بنویسم که دیگه وقتشه این بازی جذاب "ببینم کی بیشتر منو دوس نداره" رو بذارم کنار. اصلا این مدل ذهنی باید عوض بشه. ما همه شاخه‌های یک درختیم. 

چهار ساعت مونده به عید یهو از اتاق اومدم بیرون دیدم همه نشستن دور سفره دارن غذا میخورن. چند لحظه مات و مبهوت نگا کردم. ولی بعد یاد پیمان جدیدم افتادم و سعی کردم که اهمیت ندم. خو یادشون رفته. نه که کلا خیلی حضور پررنگی داری، انتظار داری بودن و نبودنتم فرق کنه!

سه ساعت مونده به عید رفتم خونه و سعی کردم بخوابم.

خوابم میومد ولی خوابم نبرد.

دو ساعت مونده به عید فال حافظ گرفتم: 

جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید

هلال عید در ابروی یار باید دید

با این که کلا با این نوشته های زیر شعر حافظ حال نمیکنم و به نظرم کار چیپیه اهمیت دادن به اینا، ولی از وقتی این حافظ فال‌دارو هدیه گرفتم یه شونصد باری باهاش فال گرفتم و نوشته‌شو نگاه کردم. D:

ای صاحب فال،‌ در فال شما هلال ماه آمده‌است و نسیم بهاری. بنابر این به زودی به خواسته‌هایتان خواهید رسید. به کسی که دوستتان دارد کمی توجه کنید و نگذارید ناامید شود. از تجربیات دوستانتان استفاده کنید. بیشتر فکر کنید تا بهتر بتوانید تصمیم بگیرید و از سستی و انحراف خودداری کنید. 

:))))

یک ساعت مونده به عید در خواب ناز بودم.

نیم ساعت مونده به عید، بابامو صدا زدم که گفت تازه خوابم برده بود. بیا برو بچه!

ده دقیقه مونده به عید تنهایی نشسته بودم جلوی تلویزیون و خودمو لای پتو پیچیده بودم. شبکه سه یه عالمه آدم از اقوام گوناگون آورده بودن. خیلی باشکوه بود. فکر کردم الآن اگه بابام بیدار بود میگفت این مجریه ه. ولی به گمونم دم سال تحویل هیچ آدمی نیست. بعد یه منظره اومد تو ذهنم از ی که دم عید داره دعا میکنه و میگه خدایا بهم سلامتی و برکت بده. خدایا. روزی امسال ما رو زیاد کن. آمین. :))

شمارش معش که شروع شد چشمای من مثل این شیرای آبی که واشرشون خراب میشه شروع کردن به باریدن. نه قطره قطره ها، شر شر. نمیدونم چرا. دلم گرفته بود. یادته گفتم تو هر بزنگاهی اینطوری میش؟ دوباره. تا ده دقیقه همینطوری گریه کردم و بعد رفتم سراغ تلگرام و چند تا تبریک و اینااا. بعد دوباره فال گرفتم.

چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش

به هر شکسته که پیوست، تازه شد جانش

دوست گرامی، با حس و حال خوبی تفال زده‌اید. من به شما تبریک می‌گویم که خوشبختانه برداشت صحیحی دارید و خوب متوجه شده‌اید. به زودی محبوب اصلی و خواسته‌ی نهایی‌تان را درخواهید یافت. 

نفس عمیقی کشیدم و دلم خواست که امسال واقعا سعی کنم خوشحال‌تر باشم. و اگه فکر میکنی که اینم مثل تصمیمای قبلیه سخت در اشتباهی. بالاخره اگه قرار باشه تو یه لحظه‌ی خاص دعاها زودتر به خدا برسن، اون لحظه قطعا زمانیه که کلی آدم، همه مثل همدیگه، دور همدیگه نشستن و به چرخیدن ماهی توی تنگ، به سیب، به دستاشون که گود شده رو به بالا،‌ به آینه، یا به احسان علیخانی! خیره شدن. 

.

.

.

.

آمین :)


میخوام از چهارده بهمن شروع کنم. نمیدونم چرا. انگار روز مهمی بوده! شب قبلش سخت مشغول کشیدن یه نقاشی بودم که دوسش نداشتم و دیگه به زور تمومش کردم اما واقعا آشفته بودم. یه حال عجیبی داشتم. گفتم خیل خب درس نخون بیا برو بخواب. ولی فکرم مشغول بود. اصلا نمیدونستم چیکار باید بکنم. انگار یادم رفته بود که خوابیدن چطوریه.

صبح که بیدار شدم هیچ فرقی نکرده بودم. انگار وسط حل یه مسئله ریاضی از خواب بیدارم کرده باشن. و صورت مسئله هم یادم رفته باشه! بدجور درگیر بودم. معلممون نیومده بود. شروع کردم به نوشتن.

ادامه مطلب

آه. بسه دیگه! اگه بگم که چقدررر نوشته ام در این مدت، شاخ بر کله‌ات سبز خواهد شد. اوووو. فایلای وردی که این ور اون ور ذخیره شده، دفترچه های مختلف، درفتهای بیان، درفت های اون ور، یادداشتهای گوشی. هی میگم اینو باید فلان موقع بذارم. اینو باید بشینم سانسور کنم. اینو باید درست کنم. اینو باید عکس بهش اضافه کنم اووو کی میره این همه راه رو.

چهل دقیقه تو رختخواب غلت زدم تا به این نتیجه رسیدم که ساعت هشت یه مقدار برای خواب زوده و باید راه بهتری برای فرار پیدا کنم! هم اکنون شدیدا سرحال میباشم و کسی چه میدونه شاید تا یکی دو ساعت دیگه که خواستم بخوابم یه مقدار درس هم خوندم.

چند بار میخواستم بیام اینجا و بنویسم که خیلی خیلی حالم خوبه. هم درس میخونم هم لذت میبرم. فقط کارای عملیم به وضعیت خطرناکی رسیده چرا که قراره همشو شب عید انجام بدم. :/ ولی خب قبل از این که بیام بنویسم از عرش پرت شدم به فرش. بعد اومدم درباره فرش بنویسم که یهو دوباره پرتاب شدم به عرش. و خب میدونید آدم باید یه جا بشینه وقتی میخواد پست بذاره در حالت معلق نمیشه نوشت. 

خلاصه که بیدار شدم و اومدم چراغ مطالعه رو روشن کنم و بنویسم که حالت خواب آلودم بیرون نره که دیدم شارژرم تو پریزه و اگه بخوام چراغ رو بزنم تو برق باید تا اون یکی پریز که دو متر از میز فاصله دارم برم. لذا تصمیم گرفتم که چراغ معمولی رو روشن کنم و از حالت خواب بیرون بیام! 

بعد وبلاگ پرنیان رو خوندم و دیدم اون بهمن نامه‌ش رو نوشت و من که اینقد باید درباره بهمن مینوشتم ننوشتم و اومدم که بنویسم. 

حالا مینویسم. :)


به نظرتون سوفکل چی میتونه باشه؟ 

یه جور فیله مرغ سوخاری با سس مخصوص؟ 

یه جور بستنی سرخ شده؟ 

یه کلمه محلی به معنی دختر زیبای آتش‌پاره؟

یه برند مشهور در حوزه پوشاک؟

خیر جانم.

سوفکل قدرتمندترین نمایشنامه نویس قبل از میلاد در یونان بوده. هر دفعه باید بهت یادآوری کنم؟

نمیدونم چرا هر دفعه اسمشو میارم این تصویر میاد تو ذهنم.

تØویر مرتبط

در صورتی که دوستمون اینطوری بودن:

تØویر مرتبط

ایش. با این قیافت. لااقل میخواستن بسازنت صاف وایمستادی. همچینم به افق خیره شده که حالا بگیم خیلی حالیشه. والا همین کارا رو میکنن که تحویلشون میگیرن.

یه اصل نانوشته ای هست که میگه آدم از بعضی آدما الکی الکی خوشش نمیاد. این یارو سوفکلم برا من همچین حسی داره. نمیدونم چرا. شاید به خاطر این که هی با اشیل مقایسه‌ میشه و هی میگن شخصیتهای اون سادس مال این پیچیدس. یا مثلا اشیل نمادهای بصری پرزرق و برق تو کاراش داشته، این نداشته. که چی حالا؟ میخواین غیرمستقیم برتری سوفکلو بر اشیل ثابت کنین؟ باشه آقا باشه. اشیل بازاری، سوفکل باکلاس و هنری. 

طبق وحدتهای سه گانه ای که ارسطو درآورده،‌ سوفکل نمایشنامه نویس خیلی خوبیه چون روابط علت و معلولی تو کاراش دیده میشه ولی اشیل یا مثلا اوریپید اینطوری نیستن. یه خورده اتفاق و تصادف و اینا رو بیشتر تو کارشون میبینیم. حالا وحدتهای سه گانه چیه؟ نه جون من وحدتهای ارسطویی رو داشته باشین:

1 موضوع حتی با وجود حوادث فرعی باید یک پارچه باشه. اگرم چیزای فرعی توش بود تهش باید بخوره به همون اصلیا. خب این قبول.

2 تمام حوادث باید در یک مکان اتفاق بیفته. خب اینم میذاریم رو حساب کمبود امکاناتشون.

3 تمام جوادث نمایش باید در کمتر از یک روز اتفاق بیفته. :/ 

چرا؟؟ نه دقیقا چرا؟ چون چهار نفر به جناب ارسطو گفتن فیلسوف، (یه چیزی تو مایه های آقای دکتر) و ایشون جوگیر شدن و فکر کردن که درباره هر چیزی میتونن نظر بدن. چار تا مث من و تو هم تاییدش کردن، شده این.

بعدشم رفته اینا رو تو کتاب بوطیقا چاپ کرده. که اونم شرط میبندم پسرخاله‌ی ناشر بوده. آخه این سوفکل با این ژست وایسادنش چیه که این بهش میگه بهترین نمایشنامه نویس؟ :(

البته الآن رفتم عکس اشیلو سرچ کردم و واقعا برای چند ثانیه :/ شدم.

نتیØه تØویری برای اØیل نمایØنامه نویس

اشیل؟ اشیل عزیزم؟ تو که به دنبال عدالت آسمانی بودی، تو که بر علیه خدایان طغیان میکردی، تو که بازیگر دومو اوردی تو تئاتر مزخرف یه نفره‌ی یونان، آخه این چه قیافه ایه؟ اخماتو وا کن یه ذره خب :(

بابا اینا همشون از یه قماشن. تو این دور زمونه به هیشکی دیگه نمیشه اعتماد کرد. بیخی.

*

یه بیماری عجیبی هست که در اون بعضی کلمه ها یهو میفتن سر زبون آدم و ول نمیکنن. الآن چند روزه وقتی که مثلا دارم اتاقو مرتب میکنم یا مثلا دارم سرچ میکنم:‌ مدل موی دخترانه برای موی مشکی بلند، که یهو یه نفر تو ذهنم میگه: الکترا، ن تراخیس، آژاکس. بعد منم تکرار میکنم: الکترا، ن تراخیس، آژاکس. بعد اون دوباره تکرار میکنه: الکترا، ن تراخیس، آژاکس. و همینطور. بعد توی تستا یه دفعه سوال میبینم: ن تراخیس اثر کیست؟ ایندفعه فقط یه صدا میپیچه تو ذهنم: الکترا، ن تراخیس، آژاکس. و یه تصویر میاد تو ذهنم: 

تØویر مرتبط

هررررر چی میگم خب لعنتی اینا که همه با هم میان تو ذهنت، خب بگو کی نوشتتشون؟ یادم نمیاد. 

بعدش معلوم میشه مال آقاسوفکل بوده.

*

هر کی ندونه، (مثل شما که نمیدونین) میگه اوه اوه این بچه اینقد درس خونده دیگه همش از این چیزا میاد تو ذهنش. حتی شبا که دارم میخوابم با خودم زمزمه میکنم: کاتارسیس،‌ تزکیه روانی در اثر دیدن تراژدی کاتارسیس، تزکیه روانی. کاتارسیس.

ولی نهههه! یه هفته هم نیست که تصمیم گرفتم درس بخونم و دانشگاه قبول شم. قبلش تو فکر همون گارسون شدن و اینا بودم که پدر گرامی پس از ساعتها سخنرانی بهم رسوندن که بدون دانشگاه رفتن توانایی خوردن هیچ گوهی رو نخواهم داشت. خداییش تصویری که برام ترسیم کرد خیلی ترسناک بود. این شد که دیگه زدم تو کار خوندن. فعلا روزی دو سه ساعت میخونم. ولی از اونجایی که خیلی کم طاقتم خیلی بهم گفته، یه جوری که مغزم خیال میکنه هیژده ساعت خونده. یه کم جوگیر شده. طفلک نمیدونه که هنوز چه برنامه ها واسش دارم.

آره خلاصه که فکر کنم الآن که به صورت تصویری دوستانمونو بررسی کردم قراره شب خوابشونو ببینم. خوابامم که همه مثل همه. قشنگ میتونم تصور کنم. مثلا: یه روز اشیل و سوفکل و اوریپید و ارسطو اومده‌ن خونه‌ی ما. بعد یهو خواهرشوهر همکلاسیم از در وارد میشه. میگم آخه من فقط یه بار تو رو دیدم. ما امروز از یونان مهمون داریم. خوش اومدیا ولی آخه الآن یهو. بعد اون میگه: یهو چی؟ بده اومدم دوست قدیمیمو ببینم؟ بعد من میگم نه خیلی هم خوبه ولی آخه. بعد اشیل یه نگاهی به سرتاپای خواهرشوهر همکلاسیم میندازه. اونم خیلی عادی میره میشینه وسط مهمونا. ارسطو و سوفکلم که دارن با هم حرف میزنن انگار نه انگار. اوریپیدم که خیلی به شخصیت ن میپردازه، با همون تمثال مجسمه وار لپ دخترک رو میکشه و به نمایشنامه بعدیش فکر میکنه: نفیسه. بعد من میرم تو اتاق و درو میبندم و به خودم میگم: ببین من الآن اصلا نمیفهمم چه اتفاقی داره میفته. اصلا ذهنم گنجایش پردازش اینها رو نداره. نفیسه و اوریپید کنار هم؟ یه دفعه دیوار اتاقم میفته پایین و خانم معاونمون یه برگه میده دستم و میگه: تو نمیخواد به فکر مهمون بازی باشی، حالا خواهرشوهر حانیه رو واجب بود دعوت کنی آره؟ زود باش بیا که کنکور داره شروع میشه. چی؟؟ کنکور؟ با اجازتون! نکنه میخوای بگی اینم نمیدونستی؟ ایندفعه شب زنگ میزنم به همتون یادآوری میکنم که کنکور دارین. ببخشید! قصور از من بود! تو هم که سرخود شدی و هر کار میخوای میکنی دیگه. بعد برگه رو میذاره جلوی روم. من روی یه صندلی نشستم. امتحان شروع میشه ولی همه دارن حرف میزنن. به مراقبی که کنار دستم وایساده میگم: من فکر میکردم. میگه: چییی؟ داد میزنم: من فکر میکردم سر جلسه کنکور همه سااااکتن. پس چرااااا همه دارننننن حرف میزنننننن؟ من تمرکز ندارمممم. میگه: هه. بچه جون، میگن. همه چی رو میگن. ولی کسی حریف این بچه ها نمیشه که حرف نزنن. پشت سرم الهام لم داده و پاهاشو گذاشته رو میز. سرداری سرشو گذاشته رو شونه الهام. نگارم داره رو پاش حانیه رو خواب میکنه. الهام داره میگه: مهتاب خیلی زشت شده بود. ولی داداشش. داداششو ندیدی! در حالی که دارم میلرزم به الهام میگم: تو رو خدا آروم باش. من میخوام کنکور بدم. الهام میگه: تو رو خدا؟ یعنی ما هم باید بدیم؟ یه دفعه جلومو نگاه میکنم. برگه ها رو جمع کردن. محکم میزنم تو پیشونیم و محتویات زیر جوشام پرت میشن پشت سرم تو صورت الهام و نگار. از یه طرف شرمنده ام و از یه طرف عصبانی. چیزی نمیگم و میرم بیرون. نگار داد میزنه: خواهش میکنم ساراخانم!

میرم بیرون که هوا بخورم اما اون بیرون فقط اتاقمه که خیلی به هم ریختس. از اون طرف دوستمو میبینم. سارا. میگه: سلام!‌ کنکور چطور بود؟ میگم: بد. میگه: به نظر من که مهم نیست. بالاخره تو تلاشتو کردی. چرا لبخند نمیزنی؟ میگم: برو کنار لطفا. حالم خوب نیست. میگه: چیزی نیست که خودتو اذیت کنی. یه مرحله زندگی بود تموم شد رفت. اصلا نباید جدی بگیری. میگم: آخه مگه میشه؟‌ میگه: اه چقد بداخلاقی! بعد یه دفعه صورتش خیلی جدی میشه. کم کم تغییر شکل میده و میشه شکل ارسطو: تمامی حوادث داستان باید یکپارچه باشن. میگم: این چیزا که دست من نیست. ارسطو میگه: باز خوبه من سر و ته خوابتو به هم وصل کردم. و یه نخ و یه سوزن میده به دستم. میگه: بدوز. صدایی میاد: 

he deals the cards, as a meditaion.

and those he plays never suspect.

تصویر گوشیم میاد تو ذهنم که روش نوشته: صبح بخیر. ارسطو و سارا و معاون و سوفکل و الهام و نفیسه در هم میپیچن. لحافو میچسبونم به صورتم. خودمو میپیچونم توی هم. بوم. چشام وا میشه. 

دور و برو نگاه میکنم.

من که نتونستم بخوابم.

بذا یه ذره بخوابم.

یه نفر از تو کمد میاد بیرون: حالا دیگه منو شکل مرغ سوخاری میبینی آره؟؟

**

الآن خوابم یا بیدار؟


کجا بودیم؟ این که بسه دیگه. آره واقعا بس بود. باید بالاخره یه چیزی اساسی فرق میکرد.

فکر کردم: چیکار کنیم؟ چیزی که به نظرم رسید این بود که فعلا خودمونو بزنیم به اون راه! سخت بود ولی اون شب با تمام وجود میخواستم که بشه. احساس عجیبی بود. انگار شناور بودم. اصلا فکر نمیکردم که چه اتفاقی داره میفته و چه اتفاقی قراره بیفته. در یک حالتی از بی تفاوتی رنگ میساختم و میچسبوندم رو صورت دخترک. درِ فکرامو بسته بودم و خودمو زده بودم به کری که صدای فریادشونو نشنوم. سه ساعت به همین شکل گذشت تا این که یهو به خودم اومدم: تموم شد.

آره انگار واقعا تموم شده بود. رفتم دورِ دور، روی مبل وایسادم و نگاش کردم. چطور بود؟ قضاوتی نداشتم. چشمامو بستم و آینده رو تصور کردم. بالا و پایین میرفتم و فکر میکردم. فردا، پس فردا، ماه ها بعد، سالها بعد، بالا و پایین میرفتم و احساس میکردم که خوب شده، خوب بوده، و خوب خواهد بود، آره همه چیز خوب بود و من هی بالا و هی پایین

چند ثانیه بعدش، داشتم قلموها رو جمع میکردم که یهو به خودم گفتم: این که داشت روی مبل میپرید تو بودی؟ گفتم: گمونم. آره واقعا من بودم که از خود بیخود شده بودم. :/ آخرین باری که این حرکتو انجام داده بودم ده سال پیش بود. چم شده بود؟!

برای آخرین بار تو چشماش نگاه کردم و گفتم: قرار بود تموم بشی که شدی. نه بیشتر.

ادامه مطلب

- این نوشته مال دو هفته پیشه.
- دوهزار و سیصد کلمه بیشتر نیست. :)

این مدت روزای شلوغی رو گذروندم. پر بود از اتفاقای جدید. توی یک هفته چند تا اتفاق افتاد که توی یه سال آدم نمی افته! درباره پرسبوک هم که خیلی دلم میخواست بنویسم، نوشتم. ولی بعد گفتم حالا که اینقد دیر شده یه هفته دیگه هم روش. بعدا میذارمش. فعلا حرفای مهم‌ تری برای گفتن هست.

بعد از نمایشگاه مدرسه، هفته‌ی پراضطراب ژوژمانها آغاز شد. البته هیچ وقت از اونایی نبودم که شب ژوژمان کار کنن ولی خب امسال شدم. آقا تقصیر کنکوره :) خلاصه که تا نصفه شب بیدار موندم و وااای چه بر من گذشت. سه شب تو هفته پشت سر هم ساعت دوازده شب حدودا پادشاه سوم و اینا بودم. نخیر زود قضاوت نکنید. من به طور معمول تو این ساعت به پادشاه شونصدم هم رسیدم.

و اما، بریم سر اصل مطلب! چیزی که الآن میخوام ازش بگم: اهمیت حال در زندگانی. ببین. من فهمیده‌م که تو اگه صد تا دوره مدیریت زمانم رفته باشی یک وقتهایی هست که بدون هیچ دلیل خاصی، پیش نمیری.کار نمیکنی. چیزی نیستی که میخوای باشی یا حتی، نمیخوای چیزی باشی که میخوای باشی! چرا؟‌ چون حالت خوب نیست. تموم شد و رفت.

ادامه مطلب

نمیخوام.

با پررویی تمام زل زدم به چشمای خودم و اینو گفتم.

مثل دیروز.

و روز قبل.

و روزهای قبل.

البته واقعیت انکارناپذیر اینه که وضعیت امروز نسبت به روز قبل و روز قبل نسبت به روزهای قبل به مراتب بدتر بوده. از سه الی چهار ساعت کار مفید رسیدم به یکی دو ساعت. امروزم به صفر.

ببخشیدا. ولی احساس میکنم من اگه یه ماه بشینم بکوب بخونم بازدهیم خیلی بهتر میشه. اصلا من آدم کم کم کار کردن و اینا نیستم. من باید دقیقا نود کارو انجام بدم تا همه انرژیمو بذارم روش. وگرنه به شدت اعصاب خودمو خورد میکنم و تهشم گیج میزنم و به نتیجه نمیرسم. مثل همه امتحانایی که تو عمرم دادم. یا بلد بودم یا دقیقه نود درسو خوندم. نود درصد مواقع هم نتیجه خوبی گرفتم.

قضیه این نیست که نمیتونم. یا حتی نمیخوام. قضیه اینه که احساس وقت تلفیت میکنم. ببخشیدا ولی هر کار میکنم نمیتونم در برابر این حسم وایسم. کارایی هست که اگه الآن نکنم هیچ وقت دیگه نمیتونم بکنم ولی برای درس واقعا وقت هست. به خدا هست. تنها چیزی که بهم میگه نیست، حرفای ریحانه اس و دیگر دوستان. در یک روز معمولی که فرداشم یه تعداد درس تئوری و عملی و اینا داریم هفت ساعت میخونه. روزای تعطیل که بالای ده ساعت. مگه میشه؟ نه واقعا مگه میشه؟

اگر از این واقعیت که منم اگه توانشو داشتم واقعا میخوندم بگذریم، واقعا وقت زیاده. به خدا!

میخوام حرف بزنم. همه مشکل همینجاست. برنامه مینویسم هیچ مشکلی هم نیست. ظهر که میام مثلا استراحت کنم، تایمش که تموم شد به خودم میگم خب حالا پاشو عمل کن. اول که کلی ادابازی در میارم که نموخواااام. هی خودمو میپیچم تو پتو قیافه مظلوم به خودم میگیرم که یعنی دلش بسوزه. ولی خب آخرش میدونم که بااااید بلند شم. بلند میشم میرم سراغ یخچال. طبق معمول هیچ اتفاق هیجان انگیزی از نیم ساعت پیش تا حالا توش نیفتاده. بعد میام تو اتاق و. خب. حالا درس بخونیم. چرا درس بخونیم؟ برای این که بتونیم بریم دانشگاه و کارهای بزرگ بکنیم و آدم بزرگی بشیم. آها. چه جالب. میدونی من خیلی به آدم شدن فکر کردم. نتیجه ای که بهش رسیدم این بود که.

ادامه مطلب

جدای از اتفاقات ی و باقی قضایا، برای من یکی خیلی سخت گذشت. خیلی خیلی. اما خب، اگه قرار باشه این بخش از کتاب زندگیمو حذف کنم، به هیچ وجه این کارو نمیکنم. چون پر از چیزای خیلی جدید بود که بدون اونا این کتاب قطعا کسل‌کننده خواهد شد. در واقع  به نظرم همین چشیدن چیزای جدید و همین پریدن در دریاهای ناشناخته بود که باعث این درد کشیدن ها و (به جون خودم!) رشد کردن ها شد. که اگه اینطوری باشه با جون و دل همه سختی‌ها رو میپذیرم. احساسم اینه که امسال خیلی بزرگ شدم و این میتونه نشونه خوبی باشه برای این که سال آینده خیلی خیلی خوب خواهد بود.

اگه قرار باشه سالی که نت، از بهارش پیدا باشه. امسال من سخت غیرقابل پیش بینی و پرفراز و نشیب خواهد بود! یه هفته قبل از عید، نوسانات به اوج خودشون رسیده بودن. احساس میکردم بازیچه احساساتم شدم! اونا یه تغییر کوچولو میکردن من از اوج زندگی تا قعر مرگ میرفتم. و هر چی جلوتر میرفت این بالا و پایینها شدیدتر میشدن. 

هشت ساعت مونده به عید داشتم با اینترنت لعنتی خونه مامان‌بزرگم ور میرفتم که پست بذارم. آخرشم وصل نشد.

هفت ساعت مونده به عید هی آویزون مامانم میشدم و میگفتم: حوصلم سر رفتههههه

شیش ساعت مونده به عید یهو زد به سرم. با داداشم و دختردایی هشت سالم شروع کردیم رقصیدن.

پنج ساعت مونده به عید به خودم گفتم امسال باید تو پیمان‌نامه بنویسم که دیگه وقتشه این بازی جذاب "ببینم کی بیشتر منو دوس نداره" رو بذارم کنار. اصلا این مدل ذهنی باید عوض بشه. ما همه شاخه‌های یک درختیم. 

چهار ساعت مونده به عید یهو از اتاق اومدم بیرون دیدم همه نشستن دور سفره دارن غذا میخورن. چند لحظه مات و مبهوت نگا کردم. ولی بعد یاد پیمان جدیدم افتادم و سعی کردم که اهمیت ندم. خو یادشون رفته. نه که کلا خیلی حضور پررنگی داری، انتظار داری بودن و نبودنتم فرق کنه!

سه ساعت مونده به عید رفتم خونه و سعی کردم بخوابم.

خوابم میومد ولی خوابم نبرد.

دو ساعت مونده به عید فال حافظ گرفتم: 

جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید

هلال عید در ابروی یار باید دید

با این که کلا با این نوشته های زیر شعر حافظ حال نمیکنم و به نظرم کار چیپیه اهمیت دادن به اینا، ولی از وقتی این حافظ فال‌دارو هدیه گرفتم یه شونصد باری باهاش فال گرفتم و نوشته‌شو نگاه کردم. D:

ای صاحب فال،‌ در فال شما هلال ماه آمده‌است و نسیم بهاری. بنابر این به زودی به خواسته‌هایتان خواهید رسید. به کسی که دوستتان دارد کمی توجه کنید و نگذارید ناامید شود. از تجربیات دوستانتان استفاده کنید. بیشتر فکر کنید تا بهتر بتوانید تصمیم بگیرید و از سستی و انحراف خودداری کنید. 

:))))

یک ساعت مونده به عید در خواب ناز بودم.

نیم ساعت مونده به عید، بابامو صدا زدم که گفت تازه خوابم برده بود. بیا برو بچه!

ده دقیقه مونده به عید تنهایی نشسته بودم جلوی تلویزیون و خودمو لای پتو پیچیده بودم. شبکه سه یه عالمه آدم از اقوام گوناگون آورده بودن. خیلی باشکوه بود. فکر کردم الآن اگه بابام بیدار بود میگفت این مجریه ه. ولی به گمونم دم سال تحویل هیچ آدمی نیست. بعد یه منظره اومد تو ذهنم از ی که دم عید داره دعا میکنه و میگه خدایا بهم سلامتی و برکت بده. خدایا. روزی امسال ما رو زیاد کن. آمین. :))

شمارش معش که شروع شد چشمای من مثل این شیرای آبی که واشرشون خراب میشه شروع کردن به باریدن. نه قطره قطره ها، شر شر. نمیدونم چرا. دلم گرفته بود. یادته گفتم تو هر بزنگاهی اینطوری میش؟ دوباره. تا ده دقیقه همینطوری گریه کردم و بعد رفتم سراغ تلگرام و چند تا تبریک و اینااا. بعد دوباره فال گرفتم.

چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش

به هر شکسته که پیوست، تازه شد جانش

دوست گرامی، با حس و حال خوبی تفال زده‌اید. من به شما تبریک می‌گویم که خوشبختانه برداشت صحیحی دارید و خوب متوجه شده‌اید. به زودی محبوب اصلی و خواسته‌ی نهایی‌تان را درخواهید یافت. 

نفس عمیقی کشیدم و دلم خواست که امسال واقعا سعی کنم خوشحال‌تر باشم. و اگه فکر میکنی که اینم مثل تصمیمای قبلیه سخت در اشتباهی. بالاخره اگه قرار باشه تو یه لحظه‌ی خاص دعاها زودتر به خدا برسن، اون لحظه قطعا زمانیه که کلی آدم، همه مثل همدیگه، دور همدیگه نشستن و به چرخیدن ماهی توی تنگ، به سیب، به دستاشون که گود شده رو به بالا،‌ به آینه، یا به احسان علیخانی! خیره شدن. 

.

.

.

.

آمین :)


سه شنبه حالم بد بود.  در واقع حالم خیلی بد بود. در واقع حالم خیلی خیلی خیلی بد بود. چرا؟ به خاطر یک اتفاق کوچکی که دوشنبه افتاده بود. و من اینطوری ام دیگر! بعد از یک اتفاق بد کوچک، اتفاقهای بد دیگری را می اندازانم. تا حال بد تثبیت شود و بهانه ای شود برای ناامید بودن، دلخور بودن، بدبخت بودن و در نتیجه نشستن در انتظار اتمام که راحتتر از هر کار دیگری است. 
صبح که رفتم مدرسه هوا به شکل غیرمنصفانه ای دلربا شده بود و هیچ با حال دل من هماهنگ نبود. درس نخوانده بودم و هیچ خیال خواندن هم نداشتم. اما طاقت این را هم نداشتم که در برابر معلمی که برایم مهم است نمره بدی بیاورم. به خصوص بعد از امتحان اول که بهد از جویدن کتاب به خاطر یک اشتباه کوچک دو و نیم نمره کم آورده بودم. کیفم را ولو کردم روی صندلی و کتاب را باز کردم. خانم آمد. چه زود. 

ادامه مطلب

به هر حال جایی زندگی میکنیم که باید هر روز این عبارت زیبای "بین بد و بدتر"‌ رو برای خودمون مرور کنیم. آره خب خواسته منم همین بود. با تمام وجودم بد رو به بدتر ترجیح میدم البته اگر بدبین باشم. وقتهایی که خوشبینم احساس میکنم که واقعا جای بدی نخواهد بود جایی که بهتر از بدتر باشه، اگر بیشتر عمرتو در بدتر گذرونده باشی. میفهمی که؟

میخواستم از این دنیا بکشم بیرون. نه که اینجا دنیای بدی باشه. ولی خب گمون میکنم اونجا هدف نهایی آدما یه جورایی به هم نزدیکه. خیلی قشنگتره که فکر آدما به هم وصلشون کنه تا چیزای دیگه. ولی اینجا فقط یه فرهنگ پوسیده است که ما رو به هم وصل میکنه. یه سری آداب و رسوم و عرف و چیزایی مثل این که به زور رعایتش میکنیم. آه! حداقلش دانشگاه پر از آدمای جوونه و آدمای جوون مرز حالیشون نمیشه. این خوبه. آدمای جوون همون چیزی هستن که ما نیاز داریم.
*
چند روز پیش رفتم کلاس عربی. پیاده راه افتادم تا توی راه بتونم درباره استاده فکر کنم. ازش فقط همینو میدونستم که پنجاه سالشه، خوب درس میده و فامیلشم. توش ف داره و آخرش ساکنه. این رو این کلاسو به فال نیک گرفتم چون از فامیلایی که آخرشون ساکنه خیلی خوشم میاد. (البته فلان پور و فلان زاده و فلانیان جزو این دسته قرار نمیگیره. گفته باشم :) 
همونطور که با فال نیکم وارد آموزشگاه شدم، داشتم فکر میکردم الآن چی باید بگم. به منشی پیرش گفتم: سلام. گفت سلام. گفتم: ام. خوبین؟ چند لحظه نگام کرد و بعد گفت: بفرمایید. برا چه کلاسی اومدی؟ گفتم: کلاس عربی. خانمِ. 
الفت؟ رافت؟ فترت؟!
- خانم فرات؟ بفرمایید بشنید الآن میان.
- بله بله. خانم فرات

چاق بود و قدکوتاه و سراپا پوشیده در سیاهی. مادربزرگ‌وار و مهربون به نظر میومد.
براش توضیح دادم که من هنرستانی هستم و فقط عربی دهم رو تو مدرسه خوندم ولی برای کنکور باید عربی دبیرستان رو بخونم. تا الانم چیز زیادی نخوندم و.
برام توضیح داد که: به یکی دو جلسه اتفاقی نمیفته و باید لااقل ده جلسه بیای که میشه تا آخر خرداد، هر ساعتم که نود تومن، برای عربیت باید یک میلیون خرج کنی. حالا ببین چه جوریه دیگه. میدونی که عمومیا خیلی تاثیر دارن.

داشتم یه جوری سر ت میدادم که آره باشه اشکالی نداره خوبه و اصلا به قیمت فکر نکردم. اونقدر که یه لحظه وقتی گفت یه میلیون حس کردم اشتباه حساب کرده. آخه ده جلسه عربی؟ چیه مگه؟

- خب میای دیگه؟ پس میخوای همین الآن برو اونجا هماهنگ کن. یا میخوای م کنی با مامان‌بابات؟ میخوای زنگ بزنی الآن؟ 
من که مونده بودم چی بگم گفتم:
- خب حالا فعلا این جلسه میخواین یه مقدار نکات ترجمه ای رو بگین، تا بعد باهاشون صحبت کنم. 
- خیل خب. خودکار قرمز و آبی.
- ندارم. حالا با همین اتود.
- برو بیرون بگیر.

رفتم دو تا خودکار گرفتم و سعی کردم بدون گارد، کاملا گشوده دل بدم به زن سراسر سیاه که مدام جلوی چشمم خطای قرمز و دایره های آبی میکشید. هر چی پیش میرفت صدای اون متخصص زبانشناسی تو مغزم بلندتر میشد که: زبانو نباید اینطوری یاد بگیرن. 
یاد ای جی هوگ افتادم که رفته بود ژاپن تا یه کلاس انگلیسی رو از نزدیک ببینه. میگفت استاده پای تخته به انگلیسی رو تخته نوشته: دختر کوچک به مدرسه میرود. بعد دور میرود خط کشیده و شروع کرده سه ساعت ژاپنی حرف زدن، ای جی بدبختم هیچی نمیفهمیده. شاگردای بدبختتر هم همزمان با استاد که رو تخته با گچای رنگی کلمه ها رو به هم وصل میکرده و دورشون قلب و دایره و ستاره میکشیده، تند تند نت برمیداشتن و فرصت نفس کشیدن هم نداشتن. آخر کارم فقط به ای جی گفته به عنوان یه انگلیسی زبان نیتیو این جمله رو بخون. اونم خونده و تمام. :/

همچنین یاد یک نقل قولی از بورخس افتادم که البته از یکی دیگه نقل میکرد! که : زبان رو دهقانان، ماهیگیران، سوارکارن و همه این مردم عادی به وجود آوردن. نه این که یه عده ادیب و فیلسوف بشینن دور هم و زبان رو طراحی کنن. (نقل به مضمون دیگه :)
این یعنی چی؟ یعنی این که زبان به همون راحتی که به وجود اومده، میتونه فراگرفته بشه. زبونم مو درآورد اینقد اینو به همه عالم گفتم. حالا مگه من کی‌ام که نظر میدم؟‌ من خیلی هم فرد مهمی هستم. بدین دلیل که انواع روشها رو امتحان کردم و الآن میتونم بگم که آدموارترین و معقولترین روش یادگیری زبان چیه. خیلی راحت. همون مدلی که زبان مادریمونو یاد گرفتیم.
بگذریم. اینا چیزایی بود که سعی کردم فراموشش کنم! و سطح هوشیاریمو در حد یه فلش مموری بیارم پایین و با جان و دل بنشینم پای حفظ کردن قواعد گرامر. 
زمان همینطور میگذشت و من هی گرمتر و گرمتر میشدم. تا این که بالاخره گفت:‌ بفرمایید چایی. گفتم: ممنون. میشه من برم بیرون آب بخورم؟ 
رفتم آب خوردم و برگشتم و همونطور که چشمامو سیصد و شصت درجه میچرخوندم نشست. گفتم: چهل و پنج دقیقه بیشتر میمونم که نکات ترجمه تموم شه. ولی آخرشم تموم نشد. 
دستاش کوتاه و تپل بود و ناخناشو از ته چیده بود. تو انگشت حلقه‌ش یه انگشتر خیلی پیچ و تاب دار داشت که به راستی زشت بود. اینقد به دستش نگاه کردم که (به گمونم) ناخودآگاه جابجاش کرد. 
البته با این که تو ذهنم شدیدا مشغول آنالیز کردن استاد و نوشتن این پست بودم ولی درسو یاد گرفتم. هرچند احساس میکنم بعضی چیزا رو زیادی میپیچوند. مثلا سوف برای آینده میاد و لن منفیشه. همین! حالا اینو سه ساعت تحت عنوان نشانه هایی که به فعل اضافه میشن توضیح داد و اوووو. بعد میخواست سوف یذهب رو معنی کنه، گفت: خواه+ شناسه+ مضارع التزامی: خواهد برود. چند ثانیه نگاش کردم. میدونستم اگه بگم این چه جمله چرتیه، میگه خیلی هم جمله درست و خوبیه. گفتم:‌ خب خواهد رفتو چه جوری میگن؟ گفت: خب اونم میشه. آره. اون بهتره. خواهد رفت. آره، خواهد رفت.!

نکته: حواسمان باشد جمع را مفرد و مفرد را جمع معنا نکنیم. 
نکته: حواسمان باشد مونث را مذکر و مذکر را مونث معنا نکنیم. 
نکته: حواسمان باشد لذت ببریم لذت ببریم از این نکات طلایی‌.

خیر. با طناب یک زن کوچک سیاه پوش توی چاه نمیرویم. حتی اگر به خیال خودش ما را توی چاه برده باشد.
داشتم فکر میکردم جایی که همیشه توش بودی یه ویژگی بد داره و اون اینه که همیشه توش بودی. باید تلاش کنیم. آره. و به نظرم تلاشی زیباتر از ساختن راهی به سوی دنیاهای متفاوت نمی‌باشد. این که تلاش کنی که حال و هوا و مدل ذهنی و خط فکری و. حالا. هر چی که بهش میگن. ادامه مامان و مامانبزرگت نباشه. خیلی سخته از ریل منحرف بشی و بیفتی تو بیراهه‌ی ناهمواری که انتظار تو رو نداره. ولی سختی‌های راه همه به کنار، چیزی که درد داره بیشتر از هر چیز اینه که برای دیدن آدمای بزرگتر، برای نزدیکتر شدن به کمال، برای فرار کردن از این دنیای مبتذل، باید از یه راه مبتذل بگذری. باید بری کلاس کنکور و میلیون‌ها تومن پول بودی. بوم! دیدی چحوری یهو افتادم رو زمین؟‌ کلاس کنکور! 
خنده‌دارتر از این نمیشه!

- درسته؟
هذا الکتب.

. برای ساختن دنیای بلندتر، باید از راه‌های زشت بگذری. باید تلاش‌های زشت بکنی. باید پول‌های زشت خرج کنی.

- آره.
-  هذا الکتب. مطمئنی درسته؟!
- ممم چیز. نه نه. باید مفرد.
- باید مونث باشه. میشه هذه.

نفهمیدم چطور گذشت. فقط میدونم که گذشت و صد و سی و پنج تومن پول دادم و هرگز بیشتر از این پول نخواهم داد. شده تیکه تیکه بشم عربی رو میخونم همونطور که ریحانه خونده و فهمیده. پس منم میفهمم. فقط من یه کم تنبلتر از اونم. که نخواهم بود. اگه قرار باشه پا در چنین مسیری بگذارم به راستی نخواهم بود. 
با خواهرزادش اومده بود. خواهرزاده‌هه کل وقت اونجا نشسته بود. «خاله جون من سر راه یه سر برم یه کلاس صد تومن دربیارم و بریم.» هه. کور خوندی. پولمو در چاه میریزم ولی تو کیسه تو نمیریزم. ده سال کنکور میدم و قبول نمیشم ولی به امثال تو پول نمیدم. 
حالا بیچاره طفلک چیزیشم نبودا. اتفاقا مهربون بود. ولی احساس میکردم که میتونس بگه وقتی هر سه تا کتابو خوندی من برات یکی دو جلسه نکات تستی رو میگم. ولی این کارو نکرد. البته منم بودم شاید. نه واقعا اگه من بودم همینو میگفتم. اینجور پول درآوردن برام هیچ ارزشی نداره.
*
ریحانه برام کتاب زبان و فارسی آورده. وقتی مثل مامانا باهام حرف میزنه خندم میگیره. خوشم میاد البته. پریروز با یه لحن خیلی جدی بهم گفت اگه میخوای قبول بشی باید درس بخونی نه این که هر جلسه سر کلاس ادبیات بگی: آقا ما کلاس شما رو بیایم کنکور قبول میشیم؟؟
خداییش حرفش منطقیه. ولی نمیدونم. دوست دارم فقط بشینم درباره درصدام خیالپردازی کنم و فکر کنم که: خب اینو چهل میزنیم عوضش اونو هشتاد. که اگه ضریب اونو حساب بکنی میشه
سخت نیست. فقط مبتذله. این بیشتر از هر چیزی اذیتم میکنه. آره میدونم دوباره مث وقتایی شدم که یه کلمه جدید یاد میگیرم. ولی واقعا ابتذال بهترین چیزیه که به ذهنم میرسه. 
همه قصه همینه. همه چیز از اونجایی شروع میشه که میبینی برای رسیدن به یه هدف والا (حالا مثلا!!)‌ باید از تحقیرآمیزترین و کثیفترین راه بگذری. تست! من! من!! با این همه سواد و درک و دانایی، با این جلال و جبروت برم بشینم کنار اون احمقای بیسواد که تو عمرشون یه رمان نخوندن و با این دستهای هنرمندم که میتونه بدیع‌ترین نقش‌ها و صداها و کلماتو ابداع کنه، وردارم خونه های کوچولو رو به شیوه‌ای که چند نفر خاص دوس دارن پر کنم. حالا هر چی نزدیکتر به اونی که اونا میخوان، بهتر. که چی بشه؟ که بذارن برم جایی که حتی نمیدونم دوسش خواهم داشت یا نه. ببین یعنی فقط میخوام آخرش که همه اینا تموم شد، این یارو هیکل گندشو از جلو دانشگاه من برد کنار، و من خرامان خرامان رفتم تو، یهو ببینم: عههه اینجا جای من نیست. و بزنم بیرون و بیام اینجا بنویسم: دانشگاه خر است. چقد مدرک گرایی؟‌ آدم باید مهارتاشو ارتقا بده. :/


به هر حال جایی زندگی میکنیم که باید هر روز این عبارت زیبای "بین بد و بدتر"‌ رو برای خودمون مرور کنیم. آره خب خواسته منم همین بود. با تمام وجودم بد رو به بدتر ترجیح میدم البته اگر بدبین باشم. وقتهایی که خوشبینم احساس میکنم که واقعا جای بدی نخواهد بود جایی که بهتر از بدتر باشه، اگر بیشتر عمرتو در بدتر گذرونده باشی. میفهمی که؟

میخواستم از این دنیا بکشم بیرون. نه که اینجا دنیای بدی باشه. ولی خب گمون میکنم اونجا هدف نهایی آدما یه جورایی به هم نزدیکه. خیلی قشنگتره که فکر آدما به هم وصلشون کنه تا چیزای دیگه. ولی اینجا فقط یه فرهنگ پوسیده است که ما رو به هم وصل میکنه. یه سری آداب و رسوم و عرف و چیزایی مثل این که به زور رعایتش میکنیم. آه! حداقلش دانشگاه پر از آدمای جوونه و آدمای جوون مرز حالیشون نمیشه. این خوبه. آدمای جوون همون چیزی هستن که ما نیاز داریم.
*
چند روز پیش رفتم کلاس عربی. پیاده راه افتادم تا توی راه بتونم درباره استاده فکر کنم. ازش فقط همینو میدونستم که پنجاه سالشه، خوب درس میده و فامیلشم. توش ف داره و آخرش ساکنه. این رو این کلاسو به فال نیک گرفتم چون از فامیلایی که آخرشون ساکنه خیلی خوشم میاد. (البته فلان پور و فلان زاده و فلانیان جزو این دسته قرار نمیگیره. گفته باشم :) 
همونطور که با فال نیکم وارد آموزشگاه شدم، داشتم فکر میکردم الآن چی باید بگم. به منشی پیرش گفتم: سلام. گفت سلام. گفتم: ام. خوبین؟ چند لحظه نگام کرد و بعد گفت: بفرمایید. برا چه کلاسی اومدی؟ گفتم: کلاس عربی. خانمِ. 
الفت؟ رافت؟ فترت؟!
- خانم فرات؟ بفرمایید بشنید الآن میان.
- بله بله. خانم فرات

چاق بود و قدکوتاه و سراپا پوشیده در سیاهی. مادربزرگ‌وار و مهربون به نظر میومد.
براش توضیح دادم که من هنرستانی هستم و فقط عربی دهم رو تو مدرسه خوندم ولی برای کنکور باید عربی دبیرستان رو بخونم. تا الانم چیز زیادی نخوندم و.
برام توضیح داد که: به یکی دو جلسه اتفاقی نمیفته و باید لااقل ده جلسه بیای که میشه تا آخر خرداد، هر ساعتم که نود تومن، برای عربیت باید یک میلیون خرج کنی. حالا ببین چه جوریه دیگه. میدونی که عمومیا خیلی تاثیر دارن.

داشتم یه جوری سر ت میدادم که آره باشه اشکالی نداره خوبه و اصلا به قیمت فکر نکردم. اونقدر که یه لحظه وقتی گفت یه میلیون حس کردم اشتباه حساب کرده. آخه ده جلسه عربی؟ چیه مگه؟

- خب میای دیگه؟ پس میخوای همین الآن برو اونجا هماهنگ کن. یا میخوای م کنی با مامان‌بابات؟ میخوای زنگ بزنی الآن؟ 
من که مونده بودم چی بگم گفتم:
- خب حالا فعلا این جلسه میخواین یه مقدار نکات ترجمه ای رو بگین، تا بعد باهاشون صحبت کنم. 
- خیل خب. خودکار قرمز و آبی.
- ندارم. حالا با همین اتود.
- برو بیرون بگیر.

رفتم دو تا خودکار گرفتم و سعی کردم بدون گارد، کاملا گشوده دل بدم به زن سراسر سیاه که مدام جلوی چشمم خطای قرمز و دایره های آبی میکشید. هر چی پیش میرفت صدای اون متخصص زبانشناسی تو مغزم بلندتر میشد که: زبانو نباید اینطوری یاد بگیرن. 
یاد ای جی هوگ افتادم که رفته بود ژاپن تا یه کلاس انگلیسی رو از نزدیک ببینه. میگفت استاده پای تخته به انگلیسی نوشته: دختر کوچک به مدرسه میرود. بعد دور میرود خط کشیده و شروع کرده سه ساعت ژاپنی حرف زدن، ای جی بدبختم هیچی نمیفهمیده. شاگردای بدبختتر هم همزمان با استاد که رو تخته با گچای رنگی کلمه ها رو به هم وصل میکرده و دورشون قلب و دایره و ستاره میکشیده، تند تند نت برمیداشتن و فرصت نفس کشیدن هم نداشتن. آخر کارم فقط به ای جی گفته به عنوان یه انگلیسی زبان نیتیو این جمله رو بخون. اونم خونده و تمام. :/

همچنین یاد یک نقل قولی از بورخس افتادم که البته از یکی دیگه نقل میکرد! که : زبان رو دهقانان، ماهیگیران، سوارکارن و همه این مردم عادی به وجود آوردن. نه این که یه عده ادیب و فیلسوف بشینن دور هم و زبان رو طراحی کنن. (نقل به مضمون دیگه :)
این یعنی چی؟ یعنی این که زبان به همون راحتی که به وجود اومده، میتونه فراگرفته بشه. زبونم مو درآورد اینقد اینو به همه عالم گفتم. حالا مگه من کی‌ام که نظر میدم؟‌ من خیلی هم فرد مهمی هستم. بدین دلیل که انواع روشها رو امتحان کردم و الآن میتونم بگم که آدموارترین و معقولترین روش یادگیری زبان چیه. خیلی راحت. همون مدلی که زبان مادریمونو یاد گرفتیم.
بگذریم. اینا چیزایی بود که سعی کردم فراموشش کنم! و سطح هوشیاریمو در حد یه فلش مموری بیارم پایین و با جان و دل بنشینم پای حفظ کردن قواعد گرامر. 
زمان همینطور میگذشت و من هی گرمتر و گرمتر میشدم. تا این که بالاخره گفت:‌ بفرمایید چایی. گفتم: ممنون. میشه من برم بیرون آب بخورم؟ 
رفتم آب خوردم و برگشتم و همونطور که چشمامو سیصد و شصت درجه میچرخوندم نشستم. گفتم: چهل و پنج دقیقه بیشتر میمونم که نکات ترجمه تموم شه. ولی آخرشم تموم نشد. 
دستاش کوتاه و تپل بود و ناخناشو از ته چیده بود. تو انگشت حلقه‌ش یه انگشتر خیلی پیچ و تاب دار داشت که به راستی زشت بود. اینقد به دستش نگاه کردم که (به گمونم) ناخودآگاه جابجاش کرد. 
البته با این که تو ذهنم شدیدا مشغول آنالیز کردن استاد و نوشتن این پست بودم ولی درسو یاد گرفتم. هرچند احساس میکنم بعضی چیزا رو زیادی میپیچوند. مثلا سوف برای آینده میاد و لن منفیشه. همین! حالا اینو سه ساعت تحت عنوان نشانه هایی که به فعل اضافه میشن توضیح داد و اوووو. بعد میخواست سوف یذهب رو معنی کنه، گفت: خواه+ شناسه+ مضارع التزامی: خواهد برود. چند ثانیه نگاش کردم. میدونستم اگه بگم این چه جمله چرتیه، میگه خیلی هم جمله درست و خوبیه. گفتم:‌ خب خواهد رفتو چه جوری میگن؟ گفت: خب اونم میشه. آره. اون بهتره. خواهد رفت. آره، خواهد رفت.!

نکته: حواسمان باشد جمع را مفرد و مفرد را جمع معنا نکنیم. 
نکته: حواسمان باشد مونث را مذکر و مذکر را مونث معنا نکنیم. 
نکته: حواسمان باشد لذت ببریم لذت ببریم از این نکات طلایی‌.

خیر. با طناب یک زن کوچک سیاه پوش توی چاه نمیرویم. حتی اگر به خیال خودش ما را توی چاه برده باشد.
داشتم فکر میکردم جایی که همیشه توش بودی یه ویژگی بد داره و اون اینه که همیشه توش بودی. باید تلاش کنیم. آره. و به نظرم تلاشی زیباتر از ساختن راهی به سوی دنیاهای متفاوت نمی‌باشد. این که تلاش کنی که حال و هوا و مدل ذهنی و خط فکری و. حالا. هر چی که بهش میگن. ادامه مامان و مامانبزرگت نباشه. خیلی سخته از ریل منحرف بشی و بیفتی تو بیراهه‌ی ناهمواری که انتظار تو رو نداره. ولی سختی‌های راه همه به کنار، چیزی که درد داره بیشتر از هر چیز اینه که برای دیدن آدمای بزرگتر، برای نزدیکتر شدن به کمال، برای فرار کردن از این دنیای مبتذل، باید از یه راه مبتذل بگذری. باید بری کلاس کنکور و میلیون‌ها تومن پول بودی. بوم! دیدی چحوری یهو افتادم رو زمین؟‌ کلاس کنکور! 
خنده‌دارتر از این نمیشه!

- درسته؟
هذا الکتب.

. برای ساختن دنیای بلندتر، باید از راه‌های زشت بگذری. باید تلاش‌های زشت بکنی. باید پول‌های زشت خرج کنی.

- آره.
-  هذا الکتب. مطمئنی درسته؟!
- ممم چیز. نه نه. باید مفرد.
- باید مونث باشه. میشه هذه.

نفهمیدم چطور گذشت. فقط میدونم که گذشت و صد و سی و پنج تومن پول دادم و هرگز بیشتر از این پول نخواهم داد. شده تیکه تیکه بشم عربی رو میخونم همونطور که ریحانه خونده و فهمیده. پس منم میفهمم. فقط من یه کم تنبلتر از اونم. که نخواهم بود. اگه قرار باشه پا در چنین مسیری بگذارم به راستی نخواهم بود. 
با خواهرزادش اومده بود. خواهرزاده‌هه کل وقت اونجا نشسته بود. «خاله جون من سر راه یه سر برم یه کلاس صد تومن دربیارم و بریم.» هه. کور خوندی. پولمو در چاه میریزم ولی تو کیسه تو نمیریزم. ده سال کنکور میدم و قبول نمیشم ولی به امثال تو پول نمیدم. 
حالا طفلکی چیزیشم نبودا. اتفاقا مهربون بود. ولی احساس میکردم میتونست بگه وقتی هر سه تا کتابو خوندی من برات یکی دو جلسه نکات تستی رو میگم. ولی این کارو نکرد که پول بیشتری به جیب بزنه. البته منم بودم شاید. نه واقعا اگه من بودم همینو میگفتم. اینجور پول درآوردن برام هیچ ارزشی نداره.
*
ریحانه برام کتاب زبان و فارسی آورده. وقتی مثل مامانا باهام حرف میزنه خندم میگیره. خوشم هم میاد البته. :) پریروز با یه لحن خیلی جدی بهم گفت اگه میخوای قبول بشی باید درس بخونی نه این که هر جلسه سر کلاس ادبیات بگی: آقا ما کلاس شما رو بیایم کنکور قبول میشیم؟!
خداییش حرفش منطقیه. ولی نمیدونم. دوست دارم فقط بشینم درباره درصدام خیالپردازی کنم و فکر کنم که: خب اینو چهل میزنیم عوضش اونو هشتاد. که اگه ضریب اونو حساب بکنی میشه
سخت نیست. فقط مبتذله. این بیشتر از هر چیزی اذیتم میکنه. آره میدونم دوباره مث وقتایی شدم که یه کلمه جدید یاد میگیرم. ولی واقعا ابتذال بهترین چیزیه که به ذهنم میرسه. 
همه قصه همینه. همه چیز از اونجایی شروع میشه که میبینی برای رسیدن به یه هدف والا (حالا مثلا!)‌ باید از تحقیرآمیزترین و کثیفترین راه بگذری. تست! من! واقعا من!! با این همه سواد و درک و دانایی، با این جلال و جبروت، برم بشینم کنار اون احمقای بیسواد که تو عمرشون یه رمان نخوندن و با این دستهای هنرمندم که میتونه بدیع‌ترین نقش‌ها و صداها و کلماتو ابداع کنه، وردارم خونه های کوچولو رو به شیوه‌ای که چند نفر خاص دوس دارن پر کنم، حالا هر چی نزدیکتر به اونی که اونا میخوان، بهتر. که چی بشه؟ که بذارن برم جایی که حتی نمیدونم دوسش خواهم داشت یا نه. 

یعنی فقط میخوام آخرش که همه اینا تموم شد، این یارو هیکل گندشو از جلو دانشگاه من برد کنار، و من خرامان خرامان رفتم تو، یهو ببینم: عههه اینجا جای من نیست. و بزنم بیرون و بیام اینجا بنویسم: دانشگاه خر است. چقد مدرک گرایی؟‌ آدم باید مهارتاشو ارتقا بده. :/


 من که درست حسابی نفهمیدم پرسبوک چیه. انگار یه چیز مسابقه مانندی بوده که توش هنرمندا از سراسر کشور جمع میشدن و هنر تجسمی خلق میکردن. بعدش امسال اومده غیر مسابقه ای شده.  جالا اینجا رو ببینین شاید یه چیزایی دستگیرتون شد.

خب دوستان عزیز، بنده تمام جزئیات قابل ذکر و مهم رو در این پست براتون ذکر کردم و حتی برخی نکات تستی خارج از متن رو هم در قالب نکات آبی رنگ براتون در لابلای متن اصلی گنجوندم تا شرایط رو بهتر درک کنید. 

توی یک هفته ای که پرسبوک توی یزد برگزار میشد، هنرمندای مختلفی توش شرکت داشتن و آثار مختلفی اجرا کردن که ما فقط عکساشو دیدیم و به نظر جالب میومد! اما الآن میخوایم نگاهی داشته باشیم آخرین اثر: پرفورمنس حمید فاتح.

نکته: خیر! پرفورمنس آرت از نمایش و سینما جداس چقد باید یادتون بدم. حالا درسته ازش فیلم میگیرن ولی فرق داره. فرقشم همونطور که میدونین توضیح دادنی نیست. مثل فرق تصویرسازی و نقاشی که یه جاهایی میرن تو هم و تو اصن نمیتونی جداشون کنی. بعدم این که الآن هنرا همه با هم قاطی شدن و مرزی وجود نداره. خانم حجمسازیمون در دو هفته گذشته بالغ بر دویست بار این قضیه رو توضیح داد. :/

خب. از کجا بگم؟

ادامه مطلب

این چه حس و حال عجیبیه که من دارم؟ خدایا تحملش برام سخته! یه چیزی تو دلم داره داد میزنه. ولی بی صدا. نمیشنومش. دلم برای یه چیزی تنگ شده که به گمونم هیچ وقت نداشتمش. به گمونم اونقدر از دو ساعت پیش تا حالا فکرای متنوع اومدن و رفتن که ذهنم خسته شده. انگار که واقعا با تک تک آدمایی که بهشون فکر کردم حرف زدم و تو تک تک جاهایی که بهش فکر کردم راه رفتم و همه اتفاقایی که بهش فکر کردم برام افتاده. تو همین دو ساعت. واقعا فکر کردن آدمو خسته میکنه. چرا فکر میکنم فکر کردن مثل یه موجه که ازم رد میشه و میره؟ در حالی که دریا هیچ وقت نمیتونه از تو بگذره. یا غرق میشی یا خودتو به ساحل میرسونی.

قلبم تند تند نمیزنه. اما حسی شبیه به اضطراب دارم! به خودم میگم بخواب، خوابم نمیبره. میگم یه چیزی بخور، به چیزی میل ندارم. میگم درس بخون، حوصله ندارم. یه کم آواز خوندم، ولی بهتر نشد. یه کم وبلاگ گردی کردم، ولی بهتر نشد. یه کم هوا خوردم، ولی بهتر نشد. یک عالمه وقت تلف کردم،‌ ولی!

دلم میخواست اونقد نقاش بودم که میتونستم خودمو نقاشی کنم. یا اونقد شاعر بودم که بتونم خودمو بریزم تو کلمه‌ها. یا اونقد آوازخون بودم که خودمو بخونم. ولی هیچ کدوم نیستم. فقط یه دختر کوچولو هستم میون یه موج گنده. که تنها کاری که میتونم بکنم آرزو کردنه. که این موج دلش بسوزه و خودش منو یه کناری پیاده کنه. 

مدتیه خیلی عجیب غریب شدم. دارم سوهان میخورم و به چین خوردگی پتو نگاه میکنم، یه دفعه یاد یه تصویر از هفت سالگیم تو مدرسه میفتم. دارم فکر میکنم برم کتابخونه یه کتاب بگیرم، یاد این میفتم که اون رژ لب صورتی با سایه قهوه ای چه رنگ خوبی ساخته بود. دارم فکر میکنم باید پول دوستمو براش ببرم، یاد این میفتم که آهنگ قلاب چقد قشنگ بود. نمیفهمم ذهنم چطور اینا رو به هم ربط داده. شایدم ربطی بهم ندارن و فقط ذهنم مث سایتای تبلیغاتی، هر چی رو که فکر میکنه سوژه خوبیه پشت سر هم پیشنهاد میکنه.

خدایا خسته‌م. ولی خوابم نمیاد. میخوام بدوم. ولی انرژی ندارم. تشنمه. ولی انگار تا خرخره آب خوردم. گشنمه. ولی هیچی دوست ندارم. بی‌حالم، ولی خوشحالم. ذوق‌زده‌‌ام. دیوونم. بی‌زمان و بی‌مکانم. نکنه دارم می‌میرم؟!

گفتم مرگ. یه دونه‌ی خیلی عجیب روی آرنجم پیدا کردم که شبیه جوش نیست. فکر کردم نکنه سرطان داشته باشم؟! یادمه پارسال سارا یه جوش زده بود و اومد گفت با جدیت گفت سرطان دارم. منم گفتم به سلامتی :/ ولی بعدش فکر کردم چقد وحشتناکه حتی برای یه لحظه به همچین چیزی فکر کنی.

ولی اینجوری نبود. اصلا ناراحت نشدم. بگو یه ذره. خیلی هم برام جذاب بود. میدونی که کلا از جلب توجه هر کسی خوشم میاد. حالا اگه اون خدا باشه که دیگه هیچی! خدای نامرد! مظلومتر از من گیر نیاوردی؟ 

بسه دیگه. بسه. اگه نوشتن هم نتونه منو نجات بده باید بمیرم. خدایا خدایا خدایا. یادته یه بار برات نوشتم حتی اگه نباشی می‌آفرینمت؟ هه. فکر کن. شاید واقعا تو آفریده‌ی من باشی. خیلی هم خوب. ناز شصتم. ببین چی آفریدم! زده رو دست خودم.

آره دیگه. حالا که اینقد هندونه زیر بغلت گذاشتم خودت همه چی رو ردیف کن دیگه. میپرسی چی رو؟‌ ببین باز سوالای سخت میکنی. خب اگه صورت مسئله رو میدونستم که خودم حلش میکردم. سریعتر. پیدا شه و حل. باریکلا. بوس بوس


چهار روز است که از دوستم خبری ندارم. لابد باز دلخور است. به همان دلایل عجیب خودش که من نمی‌فهمم. من هم از او سراغی نخواهم گرفت. چون دلخورم. به همان دلایل عجیب خودم، که او نمی‌فهمد. صبر می‌کنم. به سراغش نمی‌روم. به هر حال او تنها کسی است در دنیا که مرا دوست دارد. باید تا جایی که می‌توانم عذابش بدهم. حتی اگر خودم بیشتر عذاب بکشم.

پیش خودم فکر می‌کنم، وقتی که آمد، به او درباره آخرین‌ باری که دیدمش، می‌گویم. می‌گویم که مطمئنم در عمرش هیچ وقت اینقدر خمیازه پشت سر هم نکشیده بوده. می‌گویم که من حتی اگر کنار دخترعمه‌‌ام هم نشسته باشم و او درباره ژله تزریقی برایم صحبت کند، هیچ وقت آنقدر خمیازه پشت سر هم نمی‌کشم. میگویم که من با طبع بلندم ندیده گرفتم اما کاش خودش هم کمی شعور داشته باشد. آه. دلم برای حرف زدن تنگ شده است.

اوضاع مزخرفی است. اما خوشم می‌آید. می‌دانی چرا؟ چون هر روز ساعت هشت صبح روی صندلی‌های سفت، یا چند ماه یک بار، روی مبل‌های براق سلطنتی، همدیگر را نمی‌بینیم. می‌ارزد که انتخاب کرده‌ایم بودنمان را. یا حتی نبودنمان را. سخت است اما، منطقی‌تر است. یا حداقل، اینطور به نظر می‌آید.

ادامه مطلب

چهار روز است که از دوستم خبری ندارم. لابد باز دلخور است. به همان دلایل عجیب خودش که من نمی‌فهمم. من هم از او سراغی نخواهم گرفت. چون دلخورم. به همان دلایل عجیب خودم، که او نمی‌فهمد. صبر می‌کنم. به سراغش نمی‌روم. به هر حال او تنها کسی است در دنیا که مرا دوست دارد. باید تا جایی که می‌توانم عذابش بدهم. حتی اگر خودم بیشتر عذاب بکشم.

پیش خودم فکر می‌کنم، وقتی که آمد، به او درباره آخرین‌ باری که دیدمش، می‌گویم. می‌گویم که مطمئنم هیچ وقت در عمرش اینقدر خمیازه پشت سر هم نکشیده‌بوده. می‌گویم که من حتی اگر کنار دخترخاله‌ام هم نشسته‌باشم و او درباره ژله‌ی تزریقی برایم صحبت کند، هیچ وقت آنقدر خمیازه پشت سر هم نمی‌کشم. می‌گویم که من با طبع بلندم ندیده گرفتم اما کاش خودش هم کمی شعور داشته‌باشد. آه. دلم برای حرف زدن تنگ شده‌است.

اوضاع مزخرفی است. اما خوشم می‌آید. می‌دانی چرا؟ چون هر روز ساعت هشت صبح روی صندلی‌های سفت، یا چند ماه یک بار، روی مبل‌های براق سلطنتی، همدیگر را نمی‌بینیم. می‌ارزد که انتخاب کرده‌ایم بودنمان را. یا حتی نبودنمان را. سخت است اما، منطقی‌تر است. یا حداقل، اینطور به نظر می‌آید.

ادامه مطلب

چهار روز است که از دوستم خبری ندارم. لابد باز دلخور است. به همان دلایل عجیب خودش که من نمی‌فهمم. من هم از او سراغی نخواهم گرفت. چون دلخورم. به همان دلایل عجیب خودم، که او نمی‌فهمد. صبر می‌کنم. به سراغش نمی‌روم. به هر حال او تنها کسی است در دنیا که مرا دوست دارد. باید تا جایی که می‌توانم عذابش بدهم. حتی اگر خودم بیشتر عذاب بکشم.

پیش خودم فکر می‌کنم، وقتی که آمد، با او درباره آخرین‌ باری که دیدمش، حرف می زنم. می‌گویم که من حتی اگر کنار دخترخاله‌ام هم نشسته‌باشم و او درباره ژله‌ی تزریقی برایم صحبت کند، هیچ وقت آنقدر خمیازه پشت سر هم نمی‌کشم. می‌گویم که من با طبع بلندم ندیده گرفتم اما کاش خودش هم کمی شعور داشته‌باشد. آه. دلم برای حرف زدن تنگ شده‌است.

اوضاع مزخرفی است. اما خوشم می‌آید. می‌دانی چرا؟ چون هر روز ساعت هشت صبح روی صندلی‌های سفت، یا چند ماه یک بار، روی مبل‌های براق سلطنتی، همدیگر را نمی‌بینیم. می‌ارزد که انتخاب کرده‌ایم بودنمان را. یا حتی نبودنمان را. سخت است اما، منطقی‌تر است. یا حداقل، اینطور به نظر می‌آید.

ادامه مطلب

قبلش: باز من غریزه رو نوشتم غریضه؟ یه چی بگین خب :/

ولی خداییش همچین کلمه پربار غلیظی نمیتونه با ز باشه. قبول کنین.

آخر پست قبلی نوشته بودم این سه چهار روز قبل از دانشگاه. روزای خاصی بوده؟ کاشکی یادم بود. فقط یادمه که به جای چمدون بستن یک عالمه کتاب خوندم. یک عالمه هم نه حالا ولی در حد خیلی خوبی. متوسطش شاید روزی دویست سیصد صفحه بود. حالاحالاها این همه اشتیاق برای مطالعه رو واقعا تجربه نکرده بودم. به خصوص اون یه ماهی که باید روزی یه دونه نمایشنامه میخوندم. چه روزای نکبتی بود. حالم از هر چی کتاب بود به هم میخورد. اونم شکسپیر. تراژدی. خین و خین ریزی. اه اه اه.

بله عرض میکردم. اول به پیشنهاد پرنیان امیلی رو خوندیم. فکرشو هم نمی‌کردم یه روزی بشینم همچین کتابایی رو بخونم. ولی نیاز به یه چیز سبک و ساده و مهربون داشتم که آرومم کنه. البته امیلی اونقدرا هم ساده نبود. در عین روونیش خیلی عمق داشت. با زندگی مهربون ترم کرد. کاش نویسنده های ما هم میفهمیدن وقتی اسم یه چیزی رو میذارن رمان نوجوان به این معنی نیست که پیامای اخلاقی میتونن همینطوری بچپن تو متن. شما هیچ وقت همچین حقی ندارید عوضی ها!

قلبهای نارنجی مثلا :/

صوفی و چراغ جادو :/

داشتم حرفای خوب میزدم مثلا! آره امیلی در کنار همه چیزای خوبی که بود، خیلی هم بهم چیزای جدید یاد داد. شما هم بخونید حتی اگه شصت سالتونه. البته اگه چهارده سالتون بود بهتر بود.

بعد رفتم سراغ تسلی بخشی ها. هفت هشت ماه بود که طلسم شده بود و از صد صفحه فراتر نمیرفت. اما بالاخره خوندمش. تازه جالب این بود که هی جلو میرفتم و هی میگفتم اِ اینجاشو خونده بودم. اینجاشم خونده بودم. اِ اینو که نقل قول هم ازش کردم :/ نمیدونم چطوری بود. انگار وقتایی که حوصله کتاب خوندن نداشتم یا بر خودم حرامش کرده بودم تا درس بخونم، ولی میخواستم ببینمش تو کتابه چه خبره، یک نوکی بهش زده بودم. 

(چرا جمله هام اینقد طولانی میشه؟

همینه که هست)

بیست تا صفحه هم جز از کل خوندم! آرررره بالاخره! و چقدر دوست داشتم. ولی مامانم گفت داری میری دانشگاه فعلا نمیخواد اینو بخونی. ما هم اطاعت کردیم. ولی راستی چسبید.

حالا بریم سراغ "هر بار که معنی زندگی را فهمیدم‌ عوضش کردند." اعتراف میکنم که فقط به خاطر اسمش خریده شد. شایدم تو متمم یا یکی از این وبلاگا دربارش خونده بودم. به هر حال رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون دیگه. جلد و اسمش عالی بود.

و اما اصفهان

ادامه مطلب

الان که همه دارن سعی میکنن متفاوت باشن، گفتیم خب ما هم خودمونو جدا نگیریم و سعی کنیم متفاوت باشیم. یعنی دلم خواست همونطور که همه دارن بر خلاف همه، تابوها رو میشکنن، منم سعی کنم یکی از کسانی باشم که بالاخره جرئت میکنن این تابو رو میشکنن. یعنی یه جورایی. ولش کن.

صبح که بابام گفت برو مدرسه مدارکتو بگیر بعدشم خودت بیا خونه همه غم دنیا رو دلم هوار شد. تازه بگذریم که قبلش ساعت هفت منو بیدار کرد که هفت و نیم سر راه ببرتم مدرسه و ساعت هفت و ده دقیقه وقتی من هنوز داشتم موهامو شونه میکردم برگشت گفت:‌ چیکار میکردی این همه وقت؟ من رفتم. :/

اینقدر از این که تو همچین روز نابیرون‌رونده‌ای باید پا شم برم مدرسه دو تا برگه بگیرم و بیام، (عصر ارتباطات که میگین اینه؟ واقعا اینه؟) عصبانی بودم که زنگ زدم به دوستم لااقل مغاراشو بهش بدم تا یه کار مفیدی این وسط انجام شده باشه. حتی یادمه به مامانم گفتم میخوای برا تولد صدرا میوه بخرم؟! گفت مگه با اتوبوس میای؟ گفتم نه ولی حالا. گفت نه نمیخواد عزیزم! 

رفتم مدرسه و مدارکو گرفتم. خانم معاون گفت حالا باید بری پیشخوان دولت، تاییدیه تحصیلی بگیری. راه افتادم برم که دوستم زنگ زد. وای مغارو یادم رفته بود. همونطور که تو دفتر پیشخوان نشسته بودم تا اینترنت مرده‌شوربرده‌ وصل بشه و ای جی هم برا خودش داشت درباره فلسفه کایزن حرف میزد تصمیم گرفتم مدارکمو بذارم اونجا تا هر وقت وصل شد خانمه برام تاییدیه رو بگیره و خودم برم مغارها را پس دهم. 

وسط راه احساس کردم دلم درد گرفته، چشمام باز نمیشن و خستگی خیلی یهویی بر من مستولی شده. نشستم تا حمیده بیاد. مغاراشو دادم. بعد گفت باباش میگه باید پرونده هم بگیریم. رفتیم دوباره به سوی مدرسه که پرونده بگیریم. این دفعه به جز خانم معاون بقیه هم بودن. چند تا از بچه ها هم. دوباره تبریکای الکی و سوالای مزخرف و جوابای تکراری و مقایسه های بی فایده و اوووه. تازه! معاون کله‌شق پررومون پرونده حمیده رو داد، مال منو نداد! هر چی گفتم مسخره کردی من این راه خونینو به خاطر اون پرونده لعنتی اومدم اینجا، (البته این جمله رو نگفتم:) گفت نع! گفتم خانم این تبعیضه گفت خب باشه :/ 

وقتی بیرون اومدیم اتفاق عجیبی رخ داد. یهو احساس کردم که اصفهان قبول شدنم چقدر احمقانه، غیرمنصفانه و بی‌رحمانه بوده. فقط وقتی مدیرمون گفت خب حالا نویسندگیتو هم "در کنارش" ادامه بده، خیلی خوشم اومد که کاملا خودمو کنترل کردم و با یه نیشخند وحشتناک جوابشو ندادم. باید این جمله "در کنارش اونم کار کن" رو از دستور زبان فارسی حذف کنیم. اون وقت نصف دکترامون میرن موزیسین میشن. چون مامان باباهشون موقع انتخاب رشته نمیتونن گولشون بزنن و بگن در کنار روزی بیست ساعت کشیک و چهار ساعت درس خوندن، موسیقی هم کار کن. چه حرفیه آخه؟ یه چیزی همه زندگیته بعد بیای بذاریش در کنار یه چیز دیگه که تازه باید به زور جاشو باز کنی؟

حمیده رفت خونه‌شون. منم برگشتم دفتر پیشخوان. چقد کسل کننده. 

خانمه آماده نکرده بود. گفت آها شمایین بشینین. خیلی لطف کرد اولین نفر کارمو راه انداخت. خب این همه وقت باید انجام میدادی دیگه. نیم ساعتی شد تا تاییدیه رو داد. بعد رفتم تو خیابون و در حالی که حتی حوصله نداشتم روسریمو صاف کنم و دلم برای دل دردوی خودم میسوخت، هی نگاه کردم تا یه تاکسی پیدا شه. تو اون منطقه تاکسی زود پیدا میشد. یه دونه وایساد و وقتی مقصدمو گفتم گفت نمیره. بعد یه چیزی حدود هف هش ده ساعت وایسادم ولی حتی یه دونه تاکسی هم نیومد. بعد زنگ زدم 133 که گفت ماشین نداره. یه خورده دیگه وایسادم و بعد زنگ زدم 1830 که گفت الان میفرسته. همون موقع که گوشی رو قطع کردم سه تا تاکسی از جلوم رد شد. :/

وقتی رسیدم خونه رفتم تو اتاق و نشستم پشت لپ تاپ و دیدم که هیچ کس توی تلگرام جوابمو نداده. حالا کلا به یه نفر پیام داده بودما، ولی بالاخره. شرایط منو نگا نمیکنی آخه؟ بعد یه خورده احساس بدبختی و بیچارگی کردم و کلی گریستم. بعد رفتم جلوی آینه. لامصب مژه‌هام گریه میکنم چقد خوشگل میشه. ولی نیگا. دوباره  سر ماه شد و دو تا جوش. اوه اوه خالمو.

دیروز که خانمه پشت لبمو برداشته بود خالمو ناکار کرده بود. این خال پشت لب دیگه چه صیغه ایه ما نمیدونیم. حالا باز ریز و مشکی بود یه چیزی. درشت و قهوه ای و برجسته. معلم اول دبستانم هم یه خال اینطوری داشت دو برابر من و خیلی گوشتی و مشتی. همیشه هم از توش موهای بلند در اومده بود. ازش متنفر بودم حتی هنوزم هستم. یه روز داشتم پشت سر خالش حرف میزدم که زنداییم گفت:‌ یهو بزرگ میشی خودتم همینطوری میشیاااا. یک عمر با این کابوس زندگی کردم. حاضر بودم تو صورتم اسید بپاشن ولی کوچکترین شباهتی به اون جادوگر پیدا نکنم.

بله. آرایشگره با بند یک زخمی تو خال درست کرده بود که اوووو. کندمش و دریای خون جاری شد. حالا هر چی دستمال میذاشتی مگه بند میومد؟ 

بزد تیغ و بنداخت از بر سرش

فرو ریخت چون رود خون از برش

سه تا جعبه دستمال کاغذی حروم کردم تا بالاخره تموم شد. البته تموم نه ها. تازه به صورت قطره قطره شد خونش. قبلش مثل شیر آب همینطوری داشت میومد.

دوستای صدرا اومده بودن تولدش. ما نمیدونیم کی تولد گرفتن ایشون تموم میشه. تازه بین التولدین هم برا خودش میگیره و. تولدش افتاد تو عاشورا حالا هی فکر میکنه باید جبران کنه. سه نفر بودن ولی اندازه سی نفر جیغ و ویغ میکردن. مامانم مرغ لذیذی براشون پخته بود که میخواست برا من بزنتش قاطی فسنجون دیروز که واسم خوب باشه ولی بهش یادآوری کردم حال روحی مهمتر از حال جسمیه و لطفا غذا رو خراب نکنه. ناهار خوبی بود. یه کم بهتر شدم.

بعد به خودم گفتم چیکار میخوای بکنی؟‌ هیچی فقط نیاز به یک نفر دارم که بیاد ازم بپرسه چته؟ سارا پیام داده بود. شروع کردم براش توضیح دادم که چمه. بعدش حمیده اومد و دوباره به اون توضیح دادم. اگر میپرسین چرا باید بگم چون هنوز خالی نشده بودم. همونطور که میبینین انگار هنوزم خالی نشدم.

بعد نشستم فکر کردم و دیدم که امسال کلا سال بدشانسیه. اون از تبریز، اون از تئوری، اون از عملی، دلم هم که درد میکنه و کلا مرسی. مرسی مرسی خداجون.

بعدش یه خورده با حمیده حرف زدم و دوست مامانم اومد خونه‌مون و اونا نشستن به حرف زدن و من هم رفتم سراغ ای جی و الکی گوش دادم. نیم ساعتم پر شد ولی دوباره هی الکی از سر بیکاری گوش دادم. بعدش (نمیدونم چرا یهو عاشق این بنده خدا شدم) رفتم تو یوتیوب ایشون و دیدم سه روز پیش لایو داشته. حالا چی داشت میگفت؟ بچه‌م مریض شده دیشب بردیمش بیمارستان الان خیلی خوابم میاد دیشب نخوابیدم. بیا. این همه ویدیو داره بنده خدا این باید به تور ما بخوره.

الانم یهو رفتم تو سایت سنجش ببینم شاید چیز خوبی که به درد من بخوره توش گذاشته باشن که دیدم کارنامه سبز اومده. نمره عملیمو دادن پنجاه. 

یعنی فقط الان قیافه بابام دیدن داره. (فکر کنم اگه این این وبلاگ یه رمان بود تا الان به این نتیجه میرسیدین که بابام اون شخصیت منفیه‌س. ولی نه فقط میخواد بگه خاک تو سرت که بیشتر درس نخوندی. همین و نه بیشتر.)

هی لبخندای موذیانه میزنه و میگه آماده شو برای رفتن به اصفهان. میدونه بدم میادا هی میگه. لبخند نزن خب! 

بله نتیجه انتقالی هم اومد شما امکانش رو ندارید. مرسی.

مهمانم اصلا نمیخوام بشم. کلی پول بدم که شما قبول کنین من مهمانتون بشم؟ اصلا مگه شما کی هستین؟ میدونین من کی هستم؟ هیشکی. یه آدم سراسر .

خلاصه که خدایا از خودت که معلوم نیس واقعی هستی یا زاییده تخیلات من و مخلوقات مزخرفت و مَنِت و دنیای سرخ حال به هم زنت متنفرم.

جذابترین روز زندگیمو رقم زدی. ثبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت شد.

 

*:  frownlaugh


چه عصر دلگیری است. ساعت چند است؟ نمی‌دانم. آفتاب نیست ولی غروب هم نیست. شب هم نیست. البته فرقی هم نمی‌کند. چون من چیزی حس نمی‌کنم. مثل سنگ شده‌ام. همه جا پر از هیجان است. مردم سرشان گرم مراسم‌ها است و این منم که فلج شده‌ام. حتی حوصله غم را هم ندارم. می‌خواهم یادم بیاید که زنده‌ام. زنده‌ام؟ به نظر نمی‌آید. چشم‌هایم تار است. در یک حباب نامرئی منجمد شده‌ام و آن چه آن بیرون می‌بینم فقط اسلوموشن‌ محوی است که به هیچ شکل نمی‌توانم همراهش شوم. سلول کوچکم هی تنگ‌تر می‌شود. بی تاب دور خودم می‌چرخم. باید کاری کنم. مغزم کار نمی‌کند. پاهایم سنگین است. ته نشین شده‌ام. یکی باید سر و تهم کند.

*

در خانه را می‌بندم و نفس عمیقی می‌کشم. خب؟ کجا می‌خواهی بروی؟ نمی‌دانم. پایم با اسکیت دوست نیست. غریبی می‌کند. یادش رفته که تا پنج شش سال پیش یک روز هم دوری‌اش را تحمل نمی‌کرد. آرام خودم را هل می‌دهم. زمین زیر پایم می‌لرزد. این باید عادی باشد؟ نمی‌دانم. همه چیز غریبه است و از کاری که کرده‌ام پشیمانم. چشمانم را می‌بیندم و چند بار الکی دور می‌زنم. بعد می‌روم ته کوچه. شاید هم خیابان. یا پارک.

اولین حس آشنایی که به سراغم می‌آید، خم شدن زیر نگاه تند آدم‌ها و ماشین‌هایشان است. نگاه‌های بامعنی و بوق‌های بی‌معنی. یعنی چه؟ یعنی پوزخندی به این موجود سبزپوش توی پیاده‌رو با چرخ‌های کوچکش.

مسیر خوبی نیست. حتی برای پای پیاده. اما من دوستش دارم. لرزش زمین زیر پایم تبدیل به قلقلکی ملایم می‌شود. گوشه لبم کمی بالا می‌رود. حالا برای اثبات خودم هم که شده باید این مسیر را بروم. بروید کنار! آنقدر محکم پایم را به زمین می‌کوبم که سرم درد می‌گیرد. و بالاخره، پل نمایان می‌شود. می‌ایستم. صدای نفس‌هایم در گوشم می‌پیچد. فکرم به جایی نمی‌رسد. روی پله اول می‌نشینم و به عظمت پل نگاه می‌کنم. باید راه دیگری هم داشته‌باشد. اما نه. وسط خیابان نزده کشیده‌اند. پل مهربان آغوشش را به روی من باز کرده‌است. چرا به دنبال میان‌بر باشم؟

جرئت ندارم روی دو پا از این همه پله بالا بروم. همانطور که نشسته ام خودم را پله پله بالا می‌کشم. آن بالا از لابلای شیارهای پل، خیابان را می‌بینم. ترسی مسخره به سراغم می‌آید. اگر پل بشکند؟ خب پرت می‌شوم پایین. همه جیغ می‌کشند. شاید وسط زمین بیفتم و یک ماشین پرتم کند آن طرف‌تر. شاید هم روی سقف یکی‌شان بیفتم. احتمالا دو سه تا ماشین دیگر با هم تصادف می‌کنند. و آن وقت چشم‌هایم بسته‌ است اما احتمالا چرخ‌هایم هنوز می‌چرخد. ترسی دردناک و هیجان‌انگیز در بدنم پخش می‌شود. سرعتم را بیشتر می‌کنم. در پله‌های پیش‌ رو مطمئن‌تر شده‌ام. محکم دست می‌گیرم به نرده‌ها و مثل پیرزن‌های پرجنب‌وجوش، پایین می‌آیم. کمی جلوتر می‌روم و آن وقت زمین بزرگ و صاف و امن بازی، منتظر من است.

نفس عمیقی می‌کشم و سر می‌خورم. غرغر یکنواخت آسفالت پایم را می‌لرزاند. محلش نمی‌گذارم و تندتر می‌روم. این صدای زمخت انگار قلبم را روشن می‌کند. چشم‌هایم را می‌بندم و پاهایم از زمین کنده می‌شود. دیگر صدایی نمی‌شنوم. دارم اوج می‌گیرم.

هوا را می‌شکافم و می‌رسم تا ده سالگی. تا یک‌پایی رفتن، حرکات موجی، پیچ و تاب خوردن بدون تکان دادن دست، و نفس کشیدن بدون فکر کردن به هزار مانع نادیده. تنها تفاوت این است که دیگر به ضرباهنگ‌های ساده راضی نمی‌شوم. ریتم بال زدنم پیچییده‌تر می‌شود و هفت ضربی چهارگاه می‌پیچد در گوشم. لای لای لالای / لای لالالالای!

چند بار استخر را دور می‌زنم. جالب است که اصلا هوس نمی‌کنم توی آن بپرم. توی ابرها هستم. جرئت ندارم جیغ بزنم اما یکی درونم هست که دارد گوشم را کر می‌کند. می‌خندد و می‌خواند و مرا می‌رقصاند. به خودم مطمئن‌تر می‌شوم. حالا میتوانم چشم‌هایم را ببندم و با تغییر ارتفاع‌‌های مداوم تمام آسمان را تجربه کنم.

می‌ایستم و آب می‌خورم. به شکل غیرمنصفانه‌ای خنک و روان است. آرام جاری می‌شود در مری و من دلم برای هر کسی جز خودم می سوزد.

هوا تاریکتر شده و می خواهد مرا هم روانه کند. خودم را روی چمن‌ها پرت می‌کنم. آسمان صاف است. دست می‌کشم روی سر زمین. انگار او هم دارد با من نفس نفس می‌زنند. برای رسیدن به پل باید کل مسیر را برگردم. راه دیگری نیست. خسته‌ام. پاهایم دارد آتش میگیرد. اسکیت را کنار می‌گذارم و پایم را روی چمن‌های خنک سُر می‌دهم.

این بار دست‌هایم باید اسکیت را تجربه کنند. کار چندش‌آوری است. اما نباید فکر کنم. با پای چمن‌ها را بالا می‌روم و می‌رسم به پیاده‌رو. و بعد خود پل. تندتند پله‌ها را رد می‌کنم و به چشم‌های مردی که از کنارم رد می‌شود نگاه نمی‌کنم. پایین که می‌رسم دوباره اسکیت را می‌پوشم و پر می‌گیرم رو به آشیانه‌ام. خیابان شلوغ‌تر است اما من سبکبال‌تر عبور می‌کنم.

*

در اتاق را که باز می‌کنم، سکوتی سنگین پرت می‌شود روی سرم. صدای چرخ و چهارمضراب در گوشم قطع می‌شود. و روبرو را نگاه می‌کنم. همه چیز رنگ رخوت دارد. لباس‌هایم را می‌کَنم. می‌نشینم روی تخت. نگاهی به دور و برم می‌اندازم و آن وقت، زار زار می‌زنم زیر گریه. چیزی در من جاری است.


روی تخت هتل دراز کشیده ام و سعی می‌کنم بخوابم. هر بار که برادرم پایش را میبرد بالا و پرت می‌کند روی تخت، نچ نچی می‌کنم که یعنی: مگر نمی‌بینی خوابم؟ اما خودم هم می‌دانم که خوابم نخواهد برد. غم بزرگی روی دلم سنگینی میکند. نمیدانم چیست. 
چشمانم را باز میکنم. از پنجره درخت‌ها دیده‌ می‌شوند. اتاق تاریک است و خنک. همه خوابند. توی این فکرم که چرا قبل از فروش کتابهایم، پولش را نگرفتم. اصلا شاید پول زیادی خواسته ام. یا نه، خیلی کم؟ 
دیگر این که چه کسانی تبریک گفته اند و چه کسانی نه. یا این که اصلا تبریک دارد؟ دیگر این که آیا دخترعمه ام از رتبه من ناراحت شده یا خوشحال؟ این فکر هم ناراحتم میکند، هم خوشحال. دیگر این که چقدر بی مزه است. نیم ساعت بعد از اعلام نتایج، ذوقم تمام شد. خب، انتظار داشتی همین هم نشوی؟ اصلا اگر جوگیر نمی شدی و هشت تا سوال نمیزدی، الان حتما یک دورقمی بهتر میشدی. 
چه فکرهایی! چه فکرهایی! احمقانه است. گوشی را برمی‌دارم. خب، از یک نفر بپرسم آزمون عملی امروز چطور بود؟ یا از یکی بپرسم من کم کتاب خوانده ام، قبول میشوم؟ یا به یک نفر بگویم: قیمت مقطوع است. اصرار نفرمایید. اه. نت را قطع میکنم.
میروم بیرون. نمیدانم بیرون یعنی چه. اما به دنبال جایی هستم که از این بحثهای آدمانه دور باشد. در محوطه دانشگاه اصفهان میچرخم. خوب است. چیزهای جدیدی پیدا میکنم. چند خانه کوچک، مدرسه، زمین ورزشی درب و داغان و بعد، آن پایین، چیزی شبیه یک دشت، وسط دانشگاه.
بک تپه، چند تا سپیدار، یک نیمکت قرمز. اینجا کجاست؟!

نمی دانم چطور باید بروم پایین. می روم تا به آخرش برسم اما جز ماشین و ساختمان چیزی نمی بینم. ناامید می شوم. من باید آنجا باشم. نگاهی می اندازم و تازه میفهمم که اختلاف سطح یک متر بیشتر نیست. می‌پرم. سلام!
چند دقیقه ای، که نمیدانم چند دقیقه بود، چشمها را باز کردم و غرق شدم در آن همه سبز. زیبا بود. نه از آن زیبایی های متکلفانه. سفت و سخت، تجملی. بی نهایت زیبا بود و در عین حال بی نهایت ساده. طبیعت همین است. زیر آن سقف‌ها هر چقدر هم همه چیز تمیز و زیبا باشد، یک جور احساس شرم دارم. مدام فکر ‌می‌کنم که پشت همه این ها، آدمی هست و من، از آن آدم خجالت می‌کشم. خستگی دستهای کارگری را که این قطعات را به هم وصل کرده است، احساس میکنم. نمیتوانم فکر کنم که این میز چیزی است شبیه به آن میز. پشت هر کدام اینها آدم‌های متفاوتی بوده‌اند. که احتمالا خوشحال نبوده‌اند. من زیر این کولر خنک نمی‌شوم. وقتی به دست‌هایی فکر می‌کنم که این را ساخته‌اند، پر میشوم از عرق شرم. ولی دستهای خدا اینطور نیست. می‌توانم تصورش کنم که موقع ساختن این درختان چقدر باشکوه و هیجان‌انگیز می‌رقصیده.
آه. خسته ام. از فکرهای عجیب و غریبم. دستانم بغلم میکنند و لابلای درختان راه می‌رویم. فکر میکنم که شکننده تر از همیشه شده ام. قاصدکی که به یک فوت فرومیپاشد. حس م‌کنم جسم و روحم روز به روز، تردتر میشود. وقتی یک نفر دست بر شانه ام میگذارد، تا چندین دور اثر سنگین انگشتانش را بر بدنم احساس میکنم. با دو قاشق غذا سیر می‌شوم اما بیشتر می‌خورم و بعد تمام بدنم درد میگیرد. به سختی خودم را حمل میکنم و مدام می‌خواهم خودم را جابگذارم و فرار کنم. هر ارتباط زیاد از حد با "بیرون" تمام ساز و کارم را به هم میریزد. مدام تصور می‌کنم که اگر او سرانگشتش را بیش از یک آن روی پیشانی ام فشار دهد، پودر میشوم و فرو می‌ریزم. و حالا، ظهور همه این احساسات درست زمانی که دارم پا به دنیای بزرگتری میگذارم. خنده‌دار است. یا گریه‌دار؟
گاهی یک دفعه امیدم را همه چیز از دست می‌دهم. نه که فکر کنم به آنچه میخواهم نمی‌رسم. فکر می‌کنم که همه خواسته هایم ساده و کسل کننده‌اند و اگرچه به آن‌ها خواهم رسید اما هیچ وقت قرار نیست به آرامش یا شادی یا هر چیزی که دنبالش هستم برسم. آن وقت غمگین می‌شوم. با خودم شعر می‌خوانم.

خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه! وصل ممکن نیست
همیشه فاصله‌ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است 
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله‌ای هست
دچار باید بود 
وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف 
حرام خواهد شد


روی نیمکت می‌نشینم و به کلاغها نگاه می‌کنم. سیاهی‌ یکدست و فریبندهشان را دوست دارم. طفلکی‌ها صدایشان دوست‌داشتنی نبوده، وگرنه از آن فاخته‌های خاکستری جذاب‌ترند. فکر می‌کنم که چه حس خوبی به من‌ می‌دهند. حس جسارت. زیرکی. و در عین حال آرامش. بعد یکهو دلم پر میزند برای خواندن آینده. یعنی من چهار سال بعد چه کسی خواهم شد؟

پرم از احساسات متناقض و دیگر از حل معمای خودم ناامید شده‌ام. اما حالا به سوال جدیدی فکر می‌کنم. اصلا مگر باید همه چیز را حل کرد؟

گوشی زنگ می‌خورد. یادم می‌آید که باید برگردم. به دنیایی پر از آدم، حرف، کولر و چیزهایی شبیه به این. اما آرامم. باید نکته جدیدی را به یافته‌هایم اضافه کنم. این قاصدک، همانقدر که راحت پر پر می‌شود، دوباره هم راحت می‌روید.


اول اینو پلی کنین.

گاهی احساس می‌کنم اینقد داده‌های مختلف به ذهنم وارد میشه که از تحلیلشون در می‌مونم. امروز احساس می‌کنم چندان کار مفیدی نکردم و برای این که این احساس یه کم کمرنگ‌تر بشه گفتم بیام چند خطی درباره خودم بنویسم. دو سه تا مطلب خیلی طولانی نوشتم که بعد دیدم به ریسکش نمی‌ارزه و با اشک و آه فرستادمش تو پستو. خیلی تلخه درست تو اون لحظه‌ای که خودتو آماده می‌کنی تا بگی آخهیشش!، یهو ببینی که همه زحمتت بی‌فایده بوده. البته بی‌فایده هم نبودا، ولی دیدم ممکنه شخصیت‌های قصه به صورت واقعی وارد عمل بشن. و خب می‌دونم که منِ واقعی به اندازه من این نوشته‌ها از کارش مطمئن نیست و یه وقتایی ممکنه کار دست خودش بده. ولش کن. درباره خودم می‌نویسم!

این روزا آروم‌ترم و می‌دونم از خودم و زندگیم چی‌ می‌خوام. خب می‌دونم که آرامش هیچ وقت بیشتر از دو سه روز پیشم نمی‌مونه. ولی خب همینه دیگه. باید از این روزا یه کم ذخیره کنم تا تو روزای تشویش دم کنم بخورم. باید نوشت. همچنان از نظر بابام منطق ندارم. خب منم منطق اونو درک نمی‌کنم. ولی جالبه که مال خودمو خیلی خیلی خوب درک می‌کنم. :)

یکشنبه هفته پیش بود که راه دانشگاه تا خوابگاه قد یه عمر طول کشید. (از علاقه من به یکشنبه‌ها که خبر دارید؟!) استاد از صبح پیله کرده‌بود که تکلیفتو روشن کن. هر چی می‌خواستم به رو نیارم و بگم نقاشیامو ببین، اون حرف خودشو میزد. خیلی خسته بودم. خیلی پریشون بودم. و از خودم بیزار. یه آهنگ خیلی خیلی غمگین هم بچه‌ها واسم ریخته‌بودن که به شکل حیرت‌انگیزی با حالم جور بود. ترانه‌ش هیچ چیز خاصی نبود. ولی اون لحن خسته و پریشون دقیقا برای من ساخته‌ شده‌بود. 

وسایلام سنگین بود. خیلی زیاد. تازه سه تا کیسه سیب‌زمینی و گوجه و ماکارونی و کوفت و زهر مارم خریده‌بودیم. و پالت رو هم یه جور بدی توی کیسه گذاشته بود. باید با حالت خاصی کیسه رو می‌گرفتم تا رنگش به جایی نخوره. کار احمقانه‌ای بود ولی حوصله فکر کردن به یه راه بهترو نداشتم. هیچ چیز خوبی نداشتم که بهش فکر کنم. خوابم میومد. خیلی زیاد خوابم میومد. باید می‌رفتم خونه و بعد از طراحی تازه شروع می‌کردم به فکر کردن درباره تمرینای مزخرف مبانی که باید خلاقانه می‌بود. و بعد از همه اینا باید شام درست می‌کردیم! داشتم فکر می‌کردم عاجزانه از بچه‌ها خواهش کنم که فقط تو خوردن غذا سهیم باشم. فکر این که بخوام یه ساعت کنار گاز وایسم تنمو می‌لرزوند. 

و اون روز راه چهل و پنج دقیقه‌ای ساعت‌ها طول کشید. قسم می‌خورم که اندازه فاصله یزد تا اصفهان تو اون اتوبوس لعنتی بودیم. اصلا اون روز هوا تاریک شد. روزای دیگه تاریک نمی‌شد! یک میلیون فکر تو سرم بود و احساس می‌کردم از هر طرفی که می‌رم به بن‌بست می‌خورم. حتی اگه خیلی آرمانی فکر کنم. عجزی که عین زنجیر دورم پیچیده‌بود، داشت نفسمو بند می‌آورد. تکیه داده‌بودم به شیشه اتوبوس، هندزفری گذاشته‌بودم تو گوشم و این دختره‌ی خسته هی می‌گفت:

I don't want to. But I love you

و من شرشر اشک می‌ریختم.

رسیدیم. بالاخره اون مسافت وحشتناک به پایان رسید. از پله‌ها که داشتم می‌رفتم بالا فکر می‌کردم یعنی میشه برسم به تختم؟‌ آره. واقعا رسیدم. گفتم که نمی‌تونم تو غذا کمک کنم. گفتن تو ظرفا رو بشور. رفتم زیر پتو تا کمی بهتر شم. نشد.

خوابگاه هم مثل مدرسه همیشه آدمو تو یه سطح ثابت نگه میداره. وقتی با ساختن یه ویدیوی سی ثانیه‌ای خنک کاری میکنن از خنده دل‌درد بگیری، سخت‌تر نمی‌تونی به مردن فکر کنی. و وقتی اونقد مطمئنی دو تا بال نرم و سفید رو شونه‌هات داری که میخوای از پنجره بپری بیرون، یه رنده و دو تا هویج میدن دستت و همه چی فراموش میشه.

رفتم زیر پتو تا شام حاضر شد. ترکیب عجیب و غریبی بود که بیشتر به حروم کردن مرغ و سبزیجات تازه و یه بسته بزرگ فتوچینی می‌مانست! اما من خیلی زیاد خوردم. کمی هم همبرگر محدثه رو خوردم. یعنی همشو با هم خوردم. و بعد گفتم بچه‌ها واقعا من نمی‌تونم ظرف بشورم. اونا هم گفتن اشکال نداره بخواب فردا میشوری. چه خوب بود که می‌فهمیدن.

تکالیف که هیچی، حتی وسایل فردامو آماده نکرده‌بودم. چشم‌بندمو گذاشتم و خوابیدم. فقط دیگه کولاک کردم که با گریه نخوابیدم. صبح که بیدار شدم بهتر بودم.

الان که بهش فکر می‌کنم تنم می‌لرزه. ته چاه بودم. یه چاه تنگ و باریک. یه جوری که حتی نمی‌تونستم پاهامو دراز کنم. اما فکر می‌کنم به اون وضعیت نیاز داشتم. نیاز داشتم اونقدر خسته باشم که دیگه نتونم ذهنمو وسط انوار مثبت‌اندیشی نگه‌دارم. بذارم سقوط کنه تو اون دره تاریک و هولناک. تا بتونم دفعه بعد که استادو می‌بینم زل بزنم تو چشماش و بگم:‌ روشنه. همه چیز روشنه!

نه که بگم بلند شدم. می‌ترسم. تنهام. و هنوزم به راحتی می‌تونم تو امواج خودآشغال‌بینی غرق شم. اما سعی می‌کنم. جلوی خودمو می‌گیرم. و قول می‌دم که هیچ وقت اجازه رها شدن به خودم ندم. 

گاهی حتی یه پنج دقیقه کل زندگی آدمو عوض می‌کنه و از این حرفا. :) و من به خاطر اون روز از خودم و خدا و استاد و همه دوستان پشت صحنه تشکر می‌کنم.

 

پ.ن: اگه براتون سوال شده باید بگم فرداش اون ظرفا رو به اضافه ظرفای صبحانه و کلی چیز دیگه شستم. خیلی هم خوشحالانه شستم. :)


سلام

دلم می‌خواست از سفر تبریز بنویسم. سفری که مربوط میشه به دقیقا سه ماه پیش. از روز اولش داشتم می‌نوشتم ولی خب توفیق حاصل نشد یه پست از توش دربیارم. سه تا سفرنامه نوشتم با سه حال متفاوت. و البته همش تا روز دوم. الان که خواستم کاملشون کنم، دیدم نه بقیه‌شو زیاد یادم میاد، نه حال من حال اون سه تا سفرنامه‌س. (یا شاید سه تا سفر!) اون چهار پنج روز تبریز که که چهل و هشت ساعتش تو مسیر گذشت، سفر خیلی مهمی بود. پر از لحظه‌های خوب، بد و زشت. یه نفر همچنان تو ذهنم داره میگه که تو باید اون پستو بذاری اینجا ثبت بشه. ولی خب سخته دیگه قبول کن. باید همون موقع نوشت و اگر نشد دیگه نشد دیگه.

بیخیال. خودتون چطورین؟ من که خوبم. فقط یه کم درباره ننوشتن از قشم و تبریز عذاب وجدان دارم که خب کم‌کم یادم میره. (راست چه عنوانی گذاشتما. دمم گرم) ولی اگه بخوام هی بچسبم به اینا و تا خواستم بنویسم بگم اول اون، اول اون، خب قاعدتا دیگه هیچ وقت نمی‌تونم هیچی بنویسم. جمع کنین اصن بابا. پشت سر نیست فضایی زنده.

وای هی حاشیه میرم. روم نمیشه بگم. ای بابا ای بابا. یه کم هنوز مرددم که آیا کار درستی کردم یا نه. به خاطر همینم یه ماه و خورده‌ای صبر کردم. ولی خب دیگه. زندگی که صبر نمیکنه تا تو ببینی چی درسته چی غلط.

وای چقد تعلیق. چقد هیجان.

نترسین بابا ازدواج نکردم. :)

فقط خواستم بگم زین پس اینجام. خوشحال میشم تشریف بیارین. (=من میدونم با شما اگه تشریف نیارین.)

این عکس هم صرفا برای خالی نبودن عریضه. ایل‌گلی و دو اسکل خیییلی خوشحال.

و این گونه پرونده تبریز را برای خودش ماست‌مالی می‌کند.

بدرود!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

همه چی موجوده قالب هاي پارسي بلاگ Charles علوم پایه مطالب مذهبي ارتباط گستر رابین طراحی سایت در قزوین - آموزش سئو | لوکسی دیزاین نقد تاریخ ایران