چه عصر دلگیری است. ساعت چند است؟ نمی‌دانم. آفتاب نیست ولی غروب هم نیست. شب هم نیست. البته فرقی هم نمی‌کند. چون من چیزی حس نمی‌کنم. مثل سنگ شده‌ام. همه جا پر از هیجان است. مردم سرشان گرم مراسم‌ها است و این منم که فلج شده‌ام. حتی حوصله غم را هم ندارم. می‌خواهم یادم بیاید که زنده‌ام. زنده‌ام؟ به نظر نمی‌آید. چشم‌هایم تار است. در یک حباب نامرئی منجمد شده‌ام و آن چه آن بیرون می‌بینم فقط اسلوموشن‌ محوی است که به هیچ شکل نمی‌توانم همراهش شوم. سلول کوچکم هی تنگ‌تر می‌شود. بی تاب دور خودم می‌چرخم. باید کاری کنم. مغزم کار نمی‌کند. پاهایم سنگین است. ته نشین شده‌ام. یکی باید سر و تهم کند.

*

در خانه را می‌بندم و نفس عمیقی می‌کشم. خب؟ کجا می‌خواهی بروی؟ نمی‌دانم. پایم با اسکیت دوست نیست. غریبی می‌کند. یادش رفته که تا پنج شش سال پیش یک روز هم دوری‌اش را تحمل نمی‌کرد. آرام خودم را هل می‌دهم. زمین زیر پایم می‌لرزد. این باید عادی باشد؟ نمی‌دانم. همه چیز غریبه است و از کاری که کرده‌ام پشیمانم. چشمانم را می‌بیندم و چند بار الکی دور می‌زنم. بعد می‌روم ته کوچه. شاید هم خیابان. یا پارک.

اولین حس آشنایی که به سراغم می‌آید، خم شدن زیر نگاه تند آدم‌ها و ماشین‌هایشان است. نگاه‌های بامعنی و بوق‌های بی‌معنی. یعنی چه؟ یعنی پوزخندی به این موجود سبزپوش توی پیاده‌رو با چرخ‌های کوچکش.

مسیر خوبی نیست. حتی برای پای پیاده. اما من دوستش دارم. لرزش زمین زیر پایم تبدیل به قلقلکی ملایم می‌شود. گوشه لبم کمی بالا می‌رود. حالا برای اثبات خودم هم که شده باید این مسیر را بروم. بروید کنار! آنقدر محکم پایم را به زمین می‌کوبم که سرم درد می‌گیرد. و بالاخره، پل نمایان می‌شود. می‌ایستم. صدای نفس‌هایم در گوشم می‌پیچد. فکرم به جایی نمی‌رسد. روی پله اول می‌نشینم و به عظمت پل نگاه می‌کنم. باید راه دیگری هم داشته‌باشد. اما نه. وسط خیابان نزده کشیده‌اند. پل مهربان آغوشش را به روی من باز کرده‌است. چرا به دنبال میان‌بر باشم؟

جرئت ندارم روی دو پا از این همه پله بالا بروم. همانطور که نشسته ام خودم را پله پله بالا می‌کشم. آن بالا از لابلای شیارهای پل، خیابان را می‌بینم. ترسی مسخره به سراغم می‌آید. اگر پل بشکند؟ خب پرت می‌شوم پایین. همه جیغ می‌کشند. شاید وسط زمین بیفتم و یک ماشین پرتم کند آن طرف‌تر. شاید هم روی سقف یکی‌شان بیفتم. احتمالا دو سه تا ماشین دیگر با هم تصادف می‌کنند. و آن وقت چشم‌هایم بسته‌ است اما احتمالا چرخ‌هایم هنوز می‌چرخد. ترسی دردناک و هیجان‌انگیز در بدنم پخش می‌شود. سرعتم را بیشتر می‌کنم. در پله‌های پیش‌ رو مطمئن‌تر شده‌ام. محکم دست می‌گیرم به نرده‌ها و مثل پیرزن‌های پرجنب‌وجوش، پایین می‌آیم. کمی جلوتر می‌روم و آن وقت زمین بزرگ و صاف و امن بازی، منتظر من است.

نفس عمیقی می‌کشم و سر می‌خورم. غرغر یکنواخت آسفالت پایم را می‌لرزاند. محلش نمی‌گذارم و تندتر می‌روم. این صدای زمخت انگار قلبم را روشن می‌کند. چشم‌هایم را می‌بندم و پاهایم از زمین کنده می‌شود. دیگر صدایی نمی‌شنوم. دارم اوج می‌گیرم.

هوا را می‌شکافم و می‌رسم تا ده سالگی. تا یک‌پایی رفتن، حرکات موجی، پیچ و تاب خوردن بدون تکان دادن دست، و نفس کشیدن بدون فکر کردن به هزار مانع نادیده. تنها تفاوت این است که دیگر به ضرباهنگ‌های ساده راضی نمی‌شوم. ریتم بال زدنم پیچییده‌تر می‌شود و هفت ضربی چهارگاه می‌پیچد در گوشم. لای لای لالای / لای لالالالای!

چند بار استخر را دور می‌زنم. جالب است که اصلا هوس نمی‌کنم توی آن بپرم. توی ابرها هستم. جرئت ندارم جیغ بزنم اما یکی درونم هست که دارد گوشم را کر می‌کند. می‌خندد و می‌خواند و مرا می‌رقصاند. به خودم مطمئن‌تر می‌شوم. حالا میتوانم چشم‌هایم را ببندم و با تغییر ارتفاع‌‌های مداوم تمام آسمان را تجربه کنم.

می‌ایستم و آب می‌خورم. به شکل غیرمنصفانه‌ای خنک و روان است. آرام جاری می‌شود در مری و من دلم برای هر کسی جز خودم می سوزد.

هوا تاریکتر شده و می خواهد مرا هم روانه کند. خودم را روی چمن‌ها پرت می‌کنم. آسمان صاف است. دست می‌کشم روی سر زمین. انگار او هم دارد با من نفس نفس می‌زنند. برای رسیدن به پل باید کل مسیر را برگردم. راه دیگری نیست. خسته‌ام. پاهایم دارد آتش میگیرد. اسکیت را کنار می‌گذارم و پایم را روی چمن‌های خنک سُر می‌دهم.

این بار دست‌هایم باید اسکیت را تجربه کنند. کار چندش‌آوری است. اما نباید فکر کنم. با پای چمن‌ها را بالا می‌روم و می‌رسم به پیاده‌رو. و بعد خود پل. تندتند پله‌ها را رد می‌کنم و به چشم‌های مردی که از کنارم رد می‌شود نگاه نمی‌کنم. پایین که می‌رسم دوباره اسکیت را می‌پوشم و پر می‌گیرم رو به آشیانه‌ام. خیابان شلوغ‌تر است اما من سبکبال‌تر عبور می‌کنم.

*

در اتاق را که باز می‌کنم، سکوتی سنگین پرت می‌شود روی سرم. صدای چرخ و چهارمضراب در گوشم قطع می‌شود. و روبرو را نگاه می‌کنم. همه چیز رنگ رخوت دارد. لباس‌هایم را می‌کَنم. می‌نشینم روی تخت. نگاهی به دور و برم می‌اندازم و آن وقت، زار زار می‌زنم زیر گریه. چیزی در من جاری است.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه استار فایل Thomas سحا فایل حفاظ ایران وبلاگ آموزش تولید محتوا و سئو سایت new-business Nao خلاصه کتاب جامعه شناسی انحرافات اجتماعی احمد بخارایی Sangeetha هکران قانونمند