کجا بودیم؟ این که بسه دیگه. آره واقعا بس بود. باید بالاخره یه چیزی اساسی فرق میکرد.
فکر کردم: چیکار کنیم؟ چیزی که به نظرم رسید این بود که فعلا خودمونو بزنیم به اون راه! سخت بود ولی اون شب با تمام وجود میخواستم که بشه. احساس عجیبی بود. انگار شناور بودم. اصلا فکر نمیکردم که چه اتفاقی داره میفته و چه اتفاقی قراره بیفته. در یک حالتی از بی تفاوتی رنگ میساختم و میچسبوندم رو صورت دخترک. درِ فکرامو بسته بودم و خودمو زده بودم به کری که صدای فریادشونو نشنوم. سه ساعت به همین شکل گذشت تا این که یهو به خودم اومدم: تموم شد.
آره انگار واقعا تموم شده بود. رفتم دورِ دور، روی مبل وایسادم و نگاش کردم. چطور بود؟ قضاوتی نداشتم. چشمامو بستم و آینده رو تصور کردم. بالا و پایین میرفتم و فکر میکردم. فردا، پس فردا، ماه ها بعد، سالها بعد، بالا و پایین میرفتم و احساس میکردم که خوب شده، خوب بوده، و خوب خواهد بود، آره همه چیز خوب بود و من هی بالا و هی پایین
چند ثانیه بعدش، داشتم قلموها رو جمع میکردم که یهو به خودم گفتم: این که داشت روی مبل میپرید تو بودی؟ گفتم: گمونم. آره واقعا من بودم که از خود بیخود شده بودم. :/ آخرین باری که این حرکتو انجام داده بودم ده سال پیش بود. چم شده بود؟!
برای آخرین بار تو چشماش نگاه کردم و گفتم: قرار بود تموم بشی که شدی. نه بیشتر.
ادامه مطلب
درباره این سایت